پارت۴۰
خونه های یک الی دو طبقه, کوچه های تنگ, مغازه های کوچیک, خیابون
های کثیف و شلوغ و هزاران چیز دیگه که باعث میشدن بخوام از ماشین
پیاده و پا به فرار بذارم.
-همینجاست.اون خونه
با صدای یرین, نگاهم رو به خونه ای که داشت بهش اشاره میکرد دادم.
یک خونه ی ویالیی با نمایی رنگ شده به رنگ زرد!
حتی خونه شون هم به اندازه ی خودشون عجیب بنظر میرسید.
از داخل آینه ی بغل نگاهی به کوک که همراه دختر خاله اش, روی صندلی
عقب نشسته بود انداختم.
با قفل شدن نگاهمون تو هم, ابروهام رو درهم کشیدم و دوباره به خونه نگاه
کردم.
هربار که چشمم به اون پسر ریزه می افتاد, میخواستم گردنش رو بشکنم.
جئون جونگ کوک برابر بود با عامل تمام مصیبت های زندگی من.
-پیاده شو
ا صدای جین, در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم.
-خوش اومدید
با صدای خانم جئون, به نشانه ی احترام با سر تعظیم نصفه و نیمه ای کردم
و دوباره به اطراف نگاه کردم.
خونه ی بزرگی بود اما به همون اندازه قدیمی و از کار افتاده.
تعداد زیادی گلدون و گیاه های سبز از دو بالکن بزرگ خونه دیده میشدن
و هارمونی جالبی با رنگ زرد خونه پیدا کرده بودن.
-دوست داری یه کمکی بدی چمدونتو بیاریم پایین یا نه
به سمت صندوق عقب ماشین رفتم و چمدون رو پایین آوردم.
-توهم میمونی اینجا؟
جین لبخند احمقانه ای به روی صورتش آورد و زیر گوش لب زد:
-خونه ی پدرشوهر تو اینجاست من چرا بمونم
-پدرشوهر؟
با تعجب لب زدم و بعد مشت محکمی تو شکمش فرود آوردم
-همش تقصیر توعه که من به این روز افتادم
جین در حالیکه شکمش رو گرفته بود, تک خندی زد.
-فقط مواظب باش آقای جئون مجبورت نکنه برای خسارتی که به روحیات
پسر عزیزش زدی, خونه ای چیزی به نامش کنی ازش بعید نیست این
کارا
حاضر بودم هرچیزی که میخواد رو بهش بدم تا فقط پرسیدن سوال های
احمقانه ای مثل مال و اموال, خانواده و مدرسه ای که میرفتم رو تموم کنه!
حتی از پسرش هم بیشتر روی اعصابم میرفت.
با ورودمون به خونه, به اطراف نگاهی انداختم.
مبل هایی که هرکدوم به یک رنگ بودن, اولین چیزی بود که نظرم رو به
خودش جلب کرد.
انگار این خانواده رنگ های روشن رو خیلی دوست داشتن.
-اینجا اتاق توعه پسر
با صدای خراشیده ی آقای جئون, به سمت راهرو رفتم.
-اینم اتاق کوکیه
دو اتاقی که رو به روی هم بودن, نشون میداد که آقا و خانم جئون طبقه ی
پایین تر مستقر هستن.
-اما
مرد از البالی چشم های تنگ شده اش نگاهی به من و کوکی که با چند
قدم فاصله ایستاده بود, انداخت و لب زد:
-حق رفتن به اتاقای همدیگه رو ندارید فهمیدید؟ هرشب سرکشی
میکنم کافیه ببینم یکیتون روی تخت اون یکیه استخوناتونو پودر
میکنم تو خونه ی ما از این خبرا نیست فهمیدی؟
با صالبتی که به کار برد, برای لحظه ای بخاطر کارهایی که حتی فکر
انجامشون رو نداشتم هم لرزیدم.
-بله.فهمیدم.
-خوبه.
های کثیف و شلوغ و هزاران چیز دیگه که باعث میشدن بخوام از ماشین
پیاده و پا به فرار بذارم.
-همینجاست.اون خونه
با صدای یرین, نگاهم رو به خونه ای که داشت بهش اشاره میکرد دادم.
یک خونه ی ویالیی با نمایی رنگ شده به رنگ زرد!
حتی خونه شون هم به اندازه ی خودشون عجیب بنظر میرسید.
از داخل آینه ی بغل نگاهی به کوک که همراه دختر خاله اش, روی صندلی
عقب نشسته بود انداختم.
با قفل شدن نگاهمون تو هم, ابروهام رو درهم کشیدم و دوباره به خونه نگاه
کردم.
هربار که چشمم به اون پسر ریزه می افتاد, میخواستم گردنش رو بشکنم.
جئون جونگ کوک برابر بود با عامل تمام مصیبت های زندگی من.
-پیاده شو
ا صدای جین, در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم.
-خوش اومدید
با صدای خانم جئون, به نشانه ی احترام با سر تعظیم نصفه و نیمه ای کردم
و دوباره به اطراف نگاه کردم.
خونه ی بزرگی بود اما به همون اندازه قدیمی و از کار افتاده.
تعداد زیادی گلدون و گیاه های سبز از دو بالکن بزرگ خونه دیده میشدن
و هارمونی جالبی با رنگ زرد خونه پیدا کرده بودن.
-دوست داری یه کمکی بدی چمدونتو بیاریم پایین یا نه
به سمت صندوق عقب ماشین رفتم و چمدون رو پایین آوردم.
-توهم میمونی اینجا؟
جین لبخند احمقانه ای به روی صورتش آورد و زیر گوش لب زد:
-خونه ی پدرشوهر تو اینجاست من چرا بمونم
-پدرشوهر؟
با تعجب لب زدم و بعد مشت محکمی تو شکمش فرود آوردم
-همش تقصیر توعه که من به این روز افتادم
جین در حالیکه شکمش رو گرفته بود, تک خندی زد.
-فقط مواظب باش آقای جئون مجبورت نکنه برای خسارتی که به روحیات
پسر عزیزش زدی, خونه ای چیزی به نامش کنی ازش بعید نیست این
کارا
حاضر بودم هرچیزی که میخواد رو بهش بدم تا فقط پرسیدن سوال های
احمقانه ای مثل مال و اموال, خانواده و مدرسه ای که میرفتم رو تموم کنه!
حتی از پسرش هم بیشتر روی اعصابم میرفت.
با ورودمون به خونه, به اطراف نگاهی انداختم.
مبل هایی که هرکدوم به یک رنگ بودن, اولین چیزی بود که نظرم رو به
خودش جلب کرد.
انگار این خانواده رنگ های روشن رو خیلی دوست داشتن.
-اینجا اتاق توعه پسر
با صدای خراشیده ی آقای جئون, به سمت راهرو رفتم.
-اینم اتاق کوکیه
دو اتاقی که رو به روی هم بودن, نشون میداد که آقا و خانم جئون طبقه ی
پایین تر مستقر هستن.
-اما
مرد از البالی چشم های تنگ شده اش نگاهی به من و کوکی که با چند
قدم فاصله ایستاده بود, انداخت و لب زد:
-حق رفتن به اتاقای همدیگه رو ندارید فهمیدید؟ هرشب سرکشی
میکنم کافیه ببینم یکیتون روی تخت اون یکیه استخوناتونو پودر
میکنم تو خونه ی ما از این خبرا نیست فهمیدی؟
با صالبتی که به کار برد, برای لحظه ای بخاطر کارهایی که حتی فکر
انجامشون رو نداشتم هم لرزیدم.
-بله.فهمیدم.
-خوبه.
۱۰.۴k
۲۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.