رمان خون آشام اشراف زاده
رمان خونآشام اشراف زاده
پارت ۸
ویلیام شک میشود. پوست رنگ پریدهاش از گچ سفید تر شده است. چکه چکه عرق از سر و صورتش میچکد. برایم عجیب است ک چرا انقدر ترسیده است.
+«هی.. وی...ویلیام همه چیز خوبه؟»
-« ا..اره البته. فقط زخم عجیبیه. نمیدونم شاید خورده ب جایی.»
+«اما بیشتر شبیه گاز گرفتگیه.»
-«شاید تو خاب محکم چنگش گرفتی. صبر کن تا ماری رو بفرستم بیاد پانسمانش کنه.»
+«اوه! نه نه نه! اون قطعن الان خابه. بیخیالش.»
-«اما ممکنه عفونت کنه. صبر کن تا برم پانسمان بیارم خودم برات ببندمش.»
ویلیام آرام از اتاق دور میشود و از پله ها پایین میرود. با چشمانم دنبالش میکنم تا ب پایین پله ها برسد. اما در وسط پله ها میایستد. دستش را ب سمت دهانش میبرد. میتوانم ببینم ک دارد ناخن خود را میجود. یعنی برای چیزی استرس دارد؟ لحظه ای بعد سر خود را با کلافگی تکان میدهد و ب پایین رفتن از پله ها ادامه میدهد. زمانی ک از دیدرس خارج میشود ب داخل اتاق میروم اما در را باز میگذارم تا او نیازی ب در زدن نداشته باشد. خودم را روی تخت پرت میکنم و ب سقف اتاق زل میزنم. چشمانم سنگین میشوند و نزدیک است خابم ببرد. اما با صدای پاهای ویلیام حواس جمع میشوم و میشینم. ویلیام با جعبهای در دست ک یک ظرف آب گرم رویش است با یک حوله روی شانه اش وارد اتاق میشود. روی تخت کنار من مینشیند. دستش را آرام روی سرم میگذارد و میگوید:«یکم سرتو خم کن.»
کمی سرم را خم میکنم. سپس حوله را درون آب میزند و آرام روی گردنم میکشد. ب طرز عجیبی گردنم میسوزد. با تمام تلاشم جلوی خودم را میگیرم تا اشک هایم سرازیر نشوند. ویلیام لحظه ای حوله را از روی گردنم بر میدارد و میگوید:« اگه دردت گرفت بهم بگو. ببخشید میدونم اذیتت میکنه ولی برای بهبود زخمت آب گرم خوبه.»
سری تکان میدهم. بعد از کمی کشیدن حوله روی گردنم، حوله را در ظرف آب میگذارد. جعبه را باز میکند و پانسمانی درمیاورد و شروع میکند ب بستن پانسمان دور گردنم. لحظه انگشتش روی زخم میخورد و درد وحشتناکی را حس میکنم. میخاهم جیغ بزنم اما الان نمیتوانم. پس دستم را روی دهانم میگذارم و قطره های اشک از چشمانم سرازیر میشوند. ویلیام میترسد و ب من با ترس نگاه میکند و میگوید:«چیشد؟! ببخشید عذر میخام حواسم نبود.»
چیزی نمیگویم و ویلیام از همان جا با سنجاقی پانسمان را میبندد.
کنارم مینشیند و با صدای گرمی میگوید:«الان بهتری؟»
+«آره ممنونم.»
ویلیام لبخندی میزند و بلند میشود و میگوید:«خبببب اگه کاری نداری من برم بخابم.»
+«نه برو. ممنونم. شب بخیر.»
-«شب بخیر.»
ب سمت در میرود. لحظه ای مکث میکند، نفس عمیقی میکشد و سپس در را میبندد و میرود.
پارت ۸
ویلیام شک میشود. پوست رنگ پریدهاش از گچ سفید تر شده است. چکه چکه عرق از سر و صورتش میچکد. برایم عجیب است ک چرا انقدر ترسیده است.
+«هی.. وی...ویلیام همه چیز خوبه؟»
-« ا..اره البته. فقط زخم عجیبیه. نمیدونم شاید خورده ب جایی.»
+«اما بیشتر شبیه گاز گرفتگیه.»
-«شاید تو خاب محکم چنگش گرفتی. صبر کن تا ماری رو بفرستم بیاد پانسمانش کنه.»
+«اوه! نه نه نه! اون قطعن الان خابه. بیخیالش.»
-«اما ممکنه عفونت کنه. صبر کن تا برم پانسمان بیارم خودم برات ببندمش.»
ویلیام آرام از اتاق دور میشود و از پله ها پایین میرود. با چشمانم دنبالش میکنم تا ب پایین پله ها برسد. اما در وسط پله ها میایستد. دستش را ب سمت دهانش میبرد. میتوانم ببینم ک دارد ناخن خود را میجود. یعنی برای چیزی استرس دارد؟ لحظه ای بعد سر خود را با کلافگی تکان میدهد و ب پایین رفتن از پله ها ادامه میدهد. زمانی ک از دیدرس خارج میشود ب داخل اتاق میروم اما در را باز میگذارم تا او نیازی ب در زدن نداشته باشد. خودم را روی تخت پرت میکنم و ب سقف اتاق زل میزنم. چشمانم سنگین میشوند و نزدیک است خابم ببرد. اما با صدای پاهای ویلیام حواس جمع میشوم و میشینم. ویلیام با جعبهای در دست ک یک ظرف آب گرم رویش است با یک حوله روی شانه اش وارد اتاق میشود. روی تخت کنار من مینشیند. دستش را آرام روی سرم میگذارد و میگوید:«یکم سرتو خم کن.»
کمی سرم را خم میکنم. سپس حوله را درون آب میزند و آرام روی گردنم میکشد. ب طرز عجیبی گردنم میسوزد. با تمام تلاشم جلوی خودم را میگیرم تا اشک هایم سرازیر نشوند. ویلیام لحظه ای حوله را از روی گردنم بر میدارد و میگوید:« اگه دردت گرفت بهم بگو. ببخشید میدونم اذیتت میکنه ولی برای بهبود زخمت آب گرم خوبه.»
سری تکان میدهم. بعد از کمی کشیدن حوله روی گردنم، حوله را در ظرف آب میگذارد. جعبه را باز میکند و پانسمانی درمیاورد و شروع میکند ب بستن پانسمان دور گردنم. لحظه انگشتش روی زخم میخورد و درد وحشتناکی را حس میکنم. میخاهم جیغ بزنم اما الان نمیتوانم. پس دستم را روی دهانم میگذارم و قطره های اشک از چشمانم سرازیر میشوند. ویلیام میترسد و ب من با ترس نگاه میکند و میگوید:«چیشد؟! ببخشید عذر میخام حواسم نبود.»
چیزی نمیگویم و ویلیام از همان جا با سنجاقی پانسمان را میبندد.
کنارم مینشیند و با صدای گرمی میگوید:«الان بهتری؟»
+«آره ممنونم.»
ویلیام لبخندی میزند و بلند میشود و میگوید:«خبببب اگه کاری نداری من برم بخابم.»
+«نه برو. ممنونم. شب بخیر.»
-«شب بخیر.»
ب سمت در میرود. لحظه ای مکث میکند، نفس عمیقی میکشد و سپس در را میبندد و میرود.
۱.۶k
۰۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.