رمان سلطنت بی رحم
رمان سلطنت بی رحم
پارت اول
همه چیز طبیعی بود قصر زیبایی لندن در آرامش کامل بود
اما دشمنی که با ایتالیا داشت سر جاش بود دشمنی که هیچوقت تمومی نداره
آنائل تویه زیر زمین رویه تخت کوچکی که تویه زیر زمین
بود رو اش نشسته بود و منتظر بود
« تا کی اینجا منتظر بمانم پس چرا نمی آید »کمی گذشت که در زیر زمین باز شد و سوفی با سینی غذا وارده زیر زمین شد
آنائل صورتش رو به طرفه دیوار چرخوند و زانوهایش را بغل گرفت
سوفی با مهربانی رفت سمتش و روبه رویش رویه تخت نشست سینی غذا را گذاشت رویه تخت
سوفی : دختره گلم چرا ازم ناراحت هستی
آنائل : من با شما حرف نمیزنم
سوفی : دخترکم میدانی که من بیرون از اینجا کار دارم حال مرا ببخش برای تاخیرم
آنائل صورتش را به طرفه سوفی چرخوند و با خشم و غضب بهش خیره شد
آنائل : مگر شما نمی دانید که من بجز شما و اون ماتیاس که چند روزی هست برای دیدنم نیامده کسی دیگه ای را ندارم
سوفی : مرا ببخش دخترکم حال بیا غذایت را بخور
آنائل : اصلا نمیخورم چرا مرا از اینجا نمی آورید بیرون ماتیاس بهم دروغ گفت او گفت که مرا از اینجا بیرون می آورد
سوفی : کمی دیگه صبر کن بیا غذات رو بخور
آنائل : تنهام بزارید من این غذا را نمیخورم تا وقتی که ماتیاس نیاد و من را از اینجا نیار بیرون من غذا را نمیخورم
سوفی : اما
آنائل : اما و اگر نداریم
سوفی ناچار از زیر زمین رفت بیرون آنائل حتا نگاهی هم به غذا ننداخت
آنائل لجباز تر از این حرف ها بود ساعتی گذشت که در زیر زمین باز شد و ماتیاس وارده زیر زمین شد سمته آنائل رفت و روبه رو اش نشست
ماتیاس : نگاهم نمی کنی
آمائل با اینکه صورتش را به طرفه دیگه ای چرخوانده بود گفت
آنائل : تو که مثلاً داداشم هستی چرا به دیدنم نمیآی
ماتیاس : تو که میدانی بهت گفته بودم کار هایم زیاد هستن
آنائل : مگر بهم قول نداده بودی که من را از اینجا می آوری بیرون
ماتیاس : می
آنائل صورتش را سرفه برادرش کرد و سریع گفت
آنائل : کافیست آنقدر بهم نگو دورغ نگو چرا بهم نمیگی که چه کسی مادر و پدرم هستن اصلا تو بردارم هستی یا نه
ماتیاس : چرا اینجوری میکنی مگر بهت نگفتم ام که اگر از اینجا بروی بیرون جونت را از دست میدهی
آنائل : چرا چه کسی مرا میکشد
ماتیاس از رویه تخت بلند شد و درحال رفتن گفت
ماتیاس : غذات رو بخور تا ضعیف نشی
آنائل چیزی نگفت و ماتیاس از زیر زمین خارج شد و درو قفل کرد تا آنائل نتواند از آنجا برود بیرون
آنائل سریع رفت سمته در اما قفل بود از جای کلید در نگاهی به بیرون انداخت
اما بجز راهرویی تاریک چیره دیگری را ندید
آنائل : آنائل ملوین یه روز خواهم رسید که تو از اینجا بروی بیرون
رفت سمته تخت اش و شروع به غذا خوردن کرد
بعد از خوردن غذا اش رویه تخت اش دراز کشید یعنی تا کی او باید اینجا بماند همش کنجکاو دنیای بیرون بود یعنی چه جور لباس های هستن اون بیرون نگاهی به لباسش هایش کرد یه لباس ساده بلند قهوهای
با خودش فکر کرد
« یعنی چه شکلی دنیای بیرون یعنی لباس های قشنگ تر از این هستن یا اصلا اون بیرون چیه »
با همین فکرای که تویه سرش بود چشماش به خواب رفتن
«»«»:««»«»«»«»»»»»
پارت اول
همه چیز طبیعی بود قصر زیبایی لندن در آرامش کامل بود
اما دشمنی که با ایتالیا داشت سر جاش بود دشمنی که هیچوقت تمومی نداره
آنائل تویه زیر زمین رویه تخت کوچکی که تویه زیر زمین
بود رو اش نشسته بود و منتظر بود
« تا کی اینجا منتظر بمانم پس چرا نمی آید »کمی گذشت که در زیر زمین باز شد و سوفی با سینی غذا وارده زیر زمین شد
آنائل صورتش رو به طرفه دیوار چرخوند و زانوهایش را بغل گرفت
سوفی با مهربانی رفت سمتش و روبه رویش رویه تخت نشست سینی غذا را گذاشت رویه تخت
سوفی : دختره گلم چرا ازم ناراحت هستی
آنائل : من با شما حرف نمیزنم
سوفی : دخترکم میدانی که من بیرون از اینجا کار دارم حال مرا ببخش برای تاخیرم
آنائل صورتش را به طرفه سوفی چرخوند و با خشم و غضب بهش خیره شد
آنائل : مگر شما نمی دانید که من بجز شما و اون ماتیاس که چند روزی هست برای دیدنم نیامده کسی دیگه ای را ندارم
سوفی : مرا ببخش دخترکم حال بیا غذایت را بخور
آنائل : اصلا نمیخورم چرا مرا از اینجا نمی آورید بیرون ماتیاس بهم دروغ گفت او گفت که مرا از اینجا بیرون می آورد
سوفی : کمی دیگه صبر کن بیا غذات رو بخور
آنائل : تنهام بزارید من این غذا را نمیخورم تا وقتی که ماتیاس نیاد و من را از اینجا نیار بیرون من غذا را نمیخورم
سوفی : اما
آنائل : اما و اگر نداریم
سوفی ناچار از زیر زمین رفت بیرون آنائل حتا نگاهی هم به غذا ننداخت
آنائل لجباز تر از این حرف ها بود ساعتی گذشت که در زیر زمین باز شد و ماتیاس وارده زیر زمین شد سمته آنائل رفت و روبه رو اش نشست
ماتیاس : نگاهم نمی کنی
آمائل با اینکه صورتش را به طرفه دیگه ای چرخوانده بود گفت
آنائل : تو که مثلاً داداشم هستی چرا به دیدنم نمیآی
ماتیاس : تو که میدانی بهت گفته بودم کار هایم زیاد هستن
آنائل : مگر بهم قول نداده بودی که من را از اینجا می آوری بیرون
ماتیاس : می
آنائل صورتش را سرفه برادرش کرد و سریع گفت
آنائل : کافیست آنقدر بهم نگو دورغ نگو چرا بهم نمیگی که چه کسی مادر و پدرم هستن اصلا تو بردارم هستی یا نه
ماتیاس : چرا اینجوری میکنی مگر بهت نگفتم ام که اگر از اینجا بروی بیرون جونت را از دست میدهی
آنائل : چرا چه کسی مرا میکشد
ماتیاس از رویه تخت بلند شد و درحال رفتن گفت
ماتیاس : غذات رو بخور تا ضعیف نشی
آنائل چیزی نگفت و ماتیاس از زیر زمین خارج شد و درو قفل کرد تا آنائل نتواند از آنجا برود بیرون
آنائل سریع رفت سمته در اما قفل بود از جای کلید در نگاهی به بیرون انداخت
اما بجز راهرویی تاریک چیره دیگری را ندید
آنائل : آنائل ملوین یه روز خواهم رسید که تو از اینجا بروی بیرون
رفت سمته تخت اش و شروع به غذا خوردن کرد
بعد از خوردن غذا اش رویه تخت اش دراز کشید یعنی تا کی او باید اینجا بماند همش کنجکاو دنیای بیرون بود یعنی چه جور لباس های هستن اون بیرون نگاهی به لباسش هایش کرد یه لباس ساده بلند قهوهای
با خودش فکر کرد
« یعنی چه شکلی دنیای بیرون یعنی لباس های قشنگ تر از این هستن یا اصلا اون بیرون چیه »
با همین فکرای که تویه سرش بود چشماش به خواب رفتن
«»«»:««»«»«»«»»»»»
۱.۹k
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.