𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁸
𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁸
به ساعت نگاهی انداختن ساعت ۸ بود چه طور میخوام شب بخوابم؟ البته از من بعید نیست من در حدی خوابالوام ه میتونم زیر ۵ دقیقه بخوابم درک نمیکنم چرا اسم منو توی گینس و تاریخ ثبت نکردند و زیرش بنویسند ختری که زیر ۵ دقیقه میخوابد... انگار دیوونه شدم این چرندیات چیه با خودم میگم؟؟..... پاهام رو از رو تخت آویزون کردم و به سمت در رفتم و بازش کردم از پلهها پایین اومدم و بابام رو دیدم چقدر زود به بابا گفتم عادت کردم ولی پدر جدییدم اشعه خاصی از نور و امید داره شاید به خاطر همینه زود عادت کردم بلافاصله بعد از دیدن من کتابی که داشت میخوند رو کنار گذاشت و عینکش رو درآورد و روی میز گذاشت
کوک: اوو ات اومدی؟...بیا برات شام درست کردم*استرس. تازه وارد*
رفتم و روی مبل روبروش نشستم و پاهام رو کنار میز جلو مبلی گذاشتم غذا یه چیزی مثل خمیر بود ولی خوشمزه و خوشبو به نظر میرسید کمرم رو سیخ کردم و جلوش نشستم دست چپت رو روی میز گذاشت و با دست راستش قاشق رو پر کرد و جلوی دهنم گرفت منم دهنم رو باز کردم و غذا رو خوردم صدای قطرات بارون به کف زمین خوردن میومد و بوی خاک خیس و نم شده....
بعد از خوردن شام کنارش نشتم و خودم رو تو بغل گرم و نرمش جا دادم...سرمو رو پ.اهاش گذاشتم و به تلویزیون نگاه میکردم... که صدای خیلی وحشتناکی از رعد و برق به گوشم رسید صدا خیلی بلند بود من هم که فوبیای رعد و برق دارم ناخواسته تو خودم جمع شدم و دستامو مشت کردم بعد از متوجه شدن ترسم....
به سرعت چهاردانو نشست و توی حرکت بغلم کرد و من رو وسط
پ.اهاش گذاشت... خیلی ترسیده بودم ولی بعد از بغلش آروم گرفتم سرشو تو موهام کردم موهام رو بو کشید و بوس.ه کوچیکی به سرم زد ناخودآگاه لبخندی بر روی ل.ب هام نشست... اونقدر که هیکل و شونههاش بزرگ بود ن در مقابل اون مثل یه مورچه دیده میشدم صدای تپش قلبش رو میشنیدم و این باعث آروم بودنم شد....
__________
به اسلاید سوم، پس زمینش توجه نکنید جنگله تصور کنید خونست...هوش مصنویه دیگه ممکنه اشتباه کنه😅
به ساعت نگاهی انداختن ساعت ۸ بود چه طور میخوام شب بخوابم؟ البته از من بعید نیست من در حدی خوابالوام ه میتونم زیر ۵ دقیقه بخوابم درک نمیکنم چرا اسم منو توی گینس و تاریخ ثبت نکردند و زیرش بنویسند ختری که زیر ۵ دقیقه میخوابد... انگار دیوونه شدم این چرندیات چیه با خودم میگم؟؟..... پاهام رو از رو تخت آویزون کردم و به سمت در رفتم و بازش کردم از پلهها پایین اومدم و بابام رو دیدم چقدر زود به بابا گفتم عادت کردم ولی پدر جدییدم اشعه خاصی از نور و امید داره شاید به خاطر همینه زود عادت کردم بلافاصله بعد از دیدن من کتابی که داشت میخوند رو کنار گذاشت و عینکش رو درآورد و روی میز گذاشت
کوک: اوو ات اومدی؟...بیا برات شام درست کردم*استرس. تازه وارد*
رفتم و روی مبل روبروش نشستم و پاهام رو کنار میز جلو مبلی گذاشتم غذا یه چیزی مثل خمیر بود ولی خوشمزه و خوشبو به نظر میرسید کمرم رو سیخ کردم و جلوش نشستم دست چپت رو روی میز گذاشت و با دست راستش قاشق رو پر کرد و جلوی دهنم گرفت منم دهنم رو باز کردم و غذا رو خوردم صدای قطرات بارون به کف زمین خوردن میومد و بوی خاک خیس و نم شده....
بعد از خوردن شام کنارش نشتم و خودم رو تو بغل گرم و نرمش جا دادم...سرمو رو پ.اهاش گذاشتم و به تلویزیون نگاه میکردم... که صدای خیلی وحشتناکی از رعد و برق به گوشم رسید صدا خیلی بلند بود من هم که فوبیای رعد و برق دارم ناخواسته تو خودم جمع شدم و دستامو مشت کردم بعد از متوجه شدن ترسم....
به سرعت چهاردانو نشست و توی حرکت بغلم کرد و من رو وسط
پ.اهاش گذاشت... خیلی ترسیده بودم ولی بعد از بغلش آروم گرفتم سرشو تو موهام کردم موهام رو بو کشید و بوس.ه کوچیکی به سرم زد ناخودآگاه لبخندی بر روی ل.ب هام نشست... اونقدر که هیکل و شونههاش بزرگ بود ن در مقابل اون مثل یه مورچه دیده میشدم صدای تپش قلبش رو میشنیدم و این باعث آروم بودنم شد....
__________
به اسلاید سوم، پس زمینش توجه نکنید جنگله تصور کنید خونست...هوش مصنویه دیگه ممکنه اشتباه کنه😅
۱۵.۹k
۱۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.