پارت ۲۱ گل پژمرده من🥀
#جمهوری-اسلامی-ایران
سبزی پلو با ماهی کص.....پاهی😁
((رباط فعاله گزارش کنی ..... برات بد میشه))
جنبه نداری نخون جات اینجا نیست (:
من : الان ۱ ساعتی شد که هانیا توی حمومه و یونگی نگران هانیا شد اما هیچ حرفی نزد .
از زبون هانیا : دوس نداشتم از حموم بیام بیرون خووووو آممم مویُم آدِمُم ترسیدُممممممم
احساس میکنم اگه الان از حموم بیام بیرون
میاد منو میکُنِه.....کینچانا کینچانا☺
( خودیگ اومد بیرونننن بسههههه)
از زبون هانیا: از حموم اومدم بیرون وایییییییی
یونگی روی تخت دراز کشیده سرش تو گوشی بود
( حولش یه وجب بالاتر از زانو
وتا ترقوه.....ماستی باشه؟ )
هانیا : اِهم اِهم لطفاً برو بیرون لباسمو بپوشم .
یونگی : میرم زیر پتو نمیبینمت.
هانیا: یونگیییییییییی
یونگی: حال ندارم پاشم به خدا نمیبینمت
هانیا : من به تو اعتماد ندارم از کجا بدونم از زیر پتو نگاه نمیکنییییییی !؟
یونگی: به جون تو نگاه نمیکنم !
هانیا : باشه بابا اوکی اوکی ولی پتو رو بکش روی سرت چشاتم ببند ببنددددددددد
من ☆یونگی همون کاری روکه هانیاگفت روانجام داد
هانیا: آفرین پسر خوب! ( در حال پوشیدن شو...رت)
من ☆ با این حرف هانیا یونگی یه کوچولو تعجب کرد و از زیر پتو اومد بیرون یک دقیقه تمام غیر عمد هانیارو نگاه کرد ولی هانیا اصلاً نفهمید ((چون گاوه))
ذهن یونگی: و...وای خ خیلی خو...آیششش نه نهههه
هانیا : خوب تموم شد بیا بیرون .
یونگی : بالاخرهههه زیر پتو خفه شدم!!!
( آره جون عَمَت)
من☆ هانیا یه دفعهای روی شیکم یونگی نشست
و خیلی آروم لب های یونگی رو بو...سید
درحالی که یکم از مو های سفیدش روی صورت یونگی افتاده بود دوباره خم شد و این دفعه روی لباش رو یه لی...س کوچولو زد .
ذهن یونگی : من خجالت نمیکشم اما هر کار کوچکی که این انجام میده خجالت زدم میکنه ! برای چی ؟
واقعاًدیگه خیلی سخت شده که خودم رو کنترل کنم .
هانیا : تو خ خیلی خوشمزهای ! چرا ؟
یونگی : میدونم و نمیدونم
هانیا : اوم
یونگی : فکر کنم الان باید بری موهاتو خشک کنی
هانیا : نه اصلا نیازی نیست
یونگی: هست
هانیا: نیست
یونگی: هستتتت
هانیا: نیستتتت
یونگی: میگم هستتتتت
هانیا: میگم نیستتتت
یونگی : اوک
هانیا : اووو همین؟
یونگی : اوم نمیخوای بلند شی از روم ؟!
هانیا : اوم باش
( از روش بلند شد نصف راه دوباره خمیده ایستاد )
هانیا : دوباره میخوای بخوابی؟
یونگی : آره
من ☆ هانیا دوباره نشست اما این دفعه از شانس گندش روی اهم اهم یونگی نشست
( انقدر اسمات خوندین میدونین منظورم چیه)
هانیا : خب با هم میخوابیم منم هنوز خواب دارم !
یونگی : آم آیی ب باشه حالا بلند شو !!
هانیا : چرا اینطوری میکنی ؟
چیزی شده جاییت درد میکنه ؟
یونگی : ن نه اوکیم حالا میشه بلند شی ؟
هانیا : اوم ب باشه ( آروم و ناراحت )
( بچه هنوز نفهمیده )
من☆ کنار یونگی دراز میکشه و به زور سرش رو بین سینه و گردن یونگی میزاره و دستهای یونگی رو هم به زور دور کمر خودش حلقه میکند
( بچه کمبود محبت داره😂 )
یونگی : فردا بوسان کنسرت دارم
هانیا : عهههه پس باید برم ردیف اول بیای بلیط بگیرممممم آخ جون کنسرتتتتت
یونگی : مگه میخوای بیای ؟
هانیا : اوهومممم
یونگی : خودم واست بلیط میگیرم .
من☆ هانیا آروم گردن یونگی رو میبوسه .
هانیا : مرسی عزیزم ♡
یونگی : این دفعه خودش دستشو دور کمر هانیا سفت میکنه ( یاه یاه یاه یاه تموم شددددددد )
ببین اون انگشتهای هندسامتو بکوب رو لایک دیگه بر پدرَت صَلَوات بچهههههه
بابای بیکارِمَن ☺
سبزی پلو با ماهی کص.....پاهی😁
((رباط فعاله گزارش کنی ..... برات بد میشه))
جنبه نداری نخون جات اینجا نیست (:
من : الان ۱ ساعتی شد که هانیا توی حمومه و یونگی نگران هانیا شد اما هیچ حرفی نزد .
از زبون هانیا : دوس نداشتم از حموم بیام بیرون خووووو آممم مویُم آدِمُم ترسیدُممممممم
احساس میکنم اگه الان از حموم بیام بیرون
میاد منو میکُنِه.....کینچانا کینچانا☺
( خودیگ اومد بیرونننن بسههههه)
از زبون هانیا: از حموم اومدم بیرون وایییییییی
یونگی روی تخت دراز کشیده سرش تو گوشی بود
( حولش یه وجب بالاتر از زانو
وتا ترقوه.....ماستی باشه؟ )
هانیا : اِهم اِهم لطفاً برو بیرون لباسمو بپوشم .
یونگی : میرم زیر پتو نمیبینمت.
هانیا: یونگیییییییییی
یونگی: حال ندارم پاشم به خدا نمیبینمت
هانیا : من به تو اعتماد ندارم از کجا بدونم از زیر پتو نگاه نمیکنییییییی !؟
یونگی: به جون تو نگاه نمیکنم !
هانیا : باشه بابا اوکی اوکی ولی پتو رو بکش روی سرت چشاتم ببند ببنددددددددد
من ☆یونگی همون کاری روکه هانیاگفت روانجام داد
هانیا: آفرین پسر خوب! ( در حال پوشیدن شو...رت)
من ☆ با این حرف هانیا یونگی یه کوچولو تعجب کرد و از زیر پتو اومد بیرون یک دقیقه تمام غیر عمد هانیارو نگاه کرد ولی هانیا اصلاً نفهمید ((چون گاوه))
ذهن یونگی: و...وای خ خیلی خو...آیششش نه نهههه
هانیا : خوب تموم شد بیا بیرون .
یونگی : بالاخرهههه زیر پتو خفه شدم!!!
( آره جون عَمَت)
من☆ هانیا یه دفعهای روی شیکم یونگی نشست
و خیلی آروم لب های یونگی رو بو...سید
درحالی که یکم از مو های سفیدش روی صورت یونگی افتاده بود دوباره خم شد و این دفعه روی لباش رو یه لی...س کوچولو زد .
ذهن یونگی : من خجالت نمیکشم اما هر کار کوچکی که این انجام میده خجالت زدم میکنه ! برای چی ؟
واقعاًدیگه خیلی سخت شده که خودم رو کنترل کنم .
هانیا : تو خ خیلی خوشمزهای ! چرا ؟
یونگی : میدونم و نمیدونم
هانیا : اوم
یونگی : فکر کنم الان باید بری موهاتو خشک کنی
هانیا : نه اصلا نیازی نیست
یونگی: هست
هانیا: نیست
یونگی: هستتتت
هانیا: نیستتتت
یونگی: میگم هستتتتت
هانیا: میگم نیستتتت
یونگی : اوک
هانیا : اووو همین؟
یونگی : اوم نمیخوای بلند شی از روم ؟!
هانیا : اوم باش
( از روش بلند شد نصف راه دوباره خمیده ایستاد )
هانیا : دوباره میخوای بخوابی؟
یونگی : آره
من ☆ هانیا دوباره نشست اما این دفعه از شانس گندش روی اهم اهم یونگی نشست
( انقدر اسمات خوندین میدونین منظورم چیه)
هانیا : خب با هم میخوابیم منم هنوز خواب دارم !
یونگی : آم آیی ب باشه حالا بلند شو !!
هانیا : چرا اینطوری میکنی ؟
چیزی شده جاییت درد میکنه ؟
یونگی : ن نه اوکیم حالا میشه بلند شی ؟
هانیا : اوم ب باشه ( آروم و ناراحت )
( بچه هنوز نفهمیده )
من☆ کنار یونگی دراز میکشه و به زور سرش رو بین سینه و گردن یونگی میزاره و دستهای یونگی رو هم به زور دور کمر خودش حلقه میکند
( بچه کمبود محبت داره😂 )
یونگی : فردا بوسان کنسرت دارم
هانیا : عهههه پس باید برم ردیف اول بیای بلیط بگیرممممم آخ جون کنسرتتتتت
یونگی : مگه میخوای بیای ؟
هانیا : اوهومممم
یونگی : خودم واست بلیط میگیرم .
من☆ هانیا آروم گردن یونگی رو میبوسه .
هانیا : مرسی عزیزم ♡
یونگی : این دفعه خودش دستشو دور کمر هانیا سفت میکنه ( یاه یاه یاه یاه تموم شددددددد )
ببین اون انگشتهای هندسامتو بکوب رو لایک دیگه بر پدرَت صَلَوات بچهههههه
بابای بیکارِمَن ☺
۲۹۴
۲۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.