پارت ۱۷
پارت ۱۷
ویو نامجون
-بچها...من...من...اَه لعنت بهش
~تو چی جین؟!(نگران)
×الان وقتش...نبود(آروم و نگران)
+جین جون به سرم کردی. بگو چی شده خب!!؟(استرس)
-من...من س...س..سرطان...روده دارم(آروم و ناراحت)
با حرفش انگار زندگیم منفجر شد. قلبم به زحمت میزد...محاله ممکنه
+ا...این...این دروغه دیگه نه؟!(تک خنده و بغض)
×نه!(ناراحت)
-دکترا ازم قطع امید کردن...من..نمیتونستم نگم بهتون ؛ این چیزی که الان باید بگم رو...حتی جیهوپ هم نمیدونه. من...۳ ماه دیگه بیشتر زنده نیستم ؛ یعنی...خب...طبق گفته دکترا دیگه امیدی برا بهبودی نیست! من باید ... بهتون میگفتم ، خصوصا تو نامجون(ناراحت و بغض)
+نه...نه نه نههههه. جین...تو...تو الکی میگی دیگه ها!؟ (بهت و اشک)
هیچکدوم حرفی نمیزدن . انگار به ته خط رسیده بودم ؛ چرا؟ چرا تا دل میبندم خراب میشه؟
+ یکیتون حرف بزنید... بگید دروغه ، بگید حقیقت نداره ؛ چرا چیزی نمیگید؟ چرا دارید زجرم میدید؟؟(داد و گریه)
نگاهم اشکی و مبهم بین چهره هاشون میچرخید
نمیتونستم باور کنم. دیگه چیزی حس نمیکردم
+چرا؟ چرا تا میام خوش باشم و به یه چیزی دل خوش باشم زندگی لج میکنه؟ چرا من؟ بابا بسه دیگه لعنتی(بلند و گریه)
انقدر حالم خراب بود دوییدم سمت پایین
فقط میخواستم از اون جو لعنتی خلاص شم
چند بار پله ها رو دوتا یکی رد کردم
انگار وزنم سنگینی میکرد ، خودم رو روی میز پیشخوان کافه انداختم
سرم روی پیشونیم بود و چشمام مجال دیدن نمیدادن
سه ماه ؟ چرا شوخی میکنن باهام
چطور تو این مدت کوتاه انقدری وابسته اش شدم که نمیتونم ... وای نه
~نا...نامجون(گریه)
+جیمین...جیمین دیدی چطوری بدبخت شدم؟(هق هق)
~آروم باش...با..باید بریم بالا(گریه)
پشت سرش میرفتم . الان برم که چی بشه
دوباره صورت بی نقصشو ببینم و حالم بدتر شه؟
نفس نداشتم... انگار یکی خفه ام میکرد
پاهام سست و قلبم بشدت تو فشار بود.
حالم به قدری بد بود که همونجا چشمام بسته شد و سیاهی....
هوم...
داستان ، یه چیز عجیبه
بین دوراهی گیرم... اگر بخوام گزینه دوم رو انتخاب کنم باید فصل دو هم بزارم براش 😐
هعی نمد
ویو نامجون
-بچها...من...من...اَه لعنت بهش
~تو چی جین؟!(نگران)
×الان وقتش...نبود(آروم و نگران)
+جین جون به سرم کردی. بگو چی شده خب!!؟(استرس)
-من...من س...س..سرطان...روده دارم(آروم و ناراحت)
با حرفش انگار زندگیم منفجر شد. قلبم به زحمت میزد...محاله ممکنه
+ا...این...این دروغه دیگه نه؟!(تک خنده و بغض)
×نه!(ناراحت)
-دکترا ازم قطع امید کردن...من..نمیتونستم نگم بهتون ؛ این چیزی که الان باید بگم رو...حتی جیهوپ هم نمیدونه. من...۳ ماه دیگه بیشتر زنده نیستم ؛ یعنی...خب...طبق گفته دکترا دیگه امیدی برا بهبودی نیست! من باید ... بهتون میگفتم ، خصوصا تو نامجون(ناراحت و بغض)
+نه...نه نه نههههه. جین...تو...تو الکی میگی دیگه ها!؟ (بهت و اشک)
هیچکدوم حرفی نمیزدن . انگار به ته خط رسیده بودم ؛ چرا؟ چرا تا دل میبندم خراب میشه؟
+ یکیتون حرف بزنید... بگید دروغه ، بگید حقیقت نداره ؛ چرا چیزی نمیگید؟ چرا دارید زجرم میدید؟؟(داد و گریه)
نگاهم اشکی و مبهم بین چهره هاشون میچرخید
نمیتونستم باور کنم. دیگه چیزی حس نمیکردم
+چرا؟ چرا تا میام خوش باشم و به یه چیزی دل خوش باشم زندگی لج میکنه؟ چرا من؟ بابا بسه دیگه لعنتی(بلند و گریه)
انقدر حالم خراب بود دوییدم سمت پایین
فقط میخواستم از اون جو لعنتی خلاص شم
چند بار پله ها رو دوتا یکی رد کردم
انگار وزنم سنگینی میکرد ، خودم رو روی میز پیشخوان کافه انداختم
سرم روی پیشونیم بود و چشمام مجال دیدن نمیدادن
سه ماه ؟ چرا شوخی میکنن باهام
چطور تو این مدت کوتاه انقدری وابسته اش شدم که نمیتونم ... وای نه
~نا...نامجون(گریه)
+جیمین...جیمین دیدی چطوری بدبخت شدم؟(هق هق)
~آروم باش...با..باید بریم بالا(گریه)
پشت سرش میرفتم . الان برم که چی بشه
دوباره صورت بی نقصشو ببینم و حالم بدتر شه؟
نفس نداشتم... انگار یکی خفه ام میکرد
پاهام سست و قلبم بشدت تو فشار بود.
حالم به قدری بد بود که همونجا چشمام بسته شد و سیاهی....
هوم...
داستان ، یه چیز عجیبه
بین دوراهی گیرم... اگر بخوام گزینه دوم رو انتخاب کنم باید فصل دو هم بزارم براش 😐
هعی نمد
۲.۵k
۰۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.