فیک"خاموشش کن"۶
《مرد گفت:فقط یادت باشه،نوع برخورد ما با چیزی که سرنوشت سر راهمون میگذاره،
نشون میده چجور آدمی هستیم.》
"گایز کتاب خیلی قشنگی بود ولی اسمش یادم نیست؛>"
ا.ت: چه خبره؟
یونگی: بیشتر از چیزی که فکر میکردم با خودش آدم آورده...شیش هفت نفر فقط دم درن!
ا.ت:پس چیکار کنیم؟
یونگی: فعلا همینجا صبر میکنیم...فکر نکنم به زودی اینجا رو...
لونا: به به...کفترای عاشق!
یونگی:فاک...
لونا: بزن اون برق بیصاحابو!
×خانم برقوپیدا نمیکنیم!
لونا: میخوای من بیام؟؟؟
لونا اینوگفت و برقا روشن شد.
هر بود از ترس جونش شده همون دقیقه اونجا لامپ وصل میکرد تا لونا بهش رحم کنه!
با روشن شد راه پله لونا چشمش دست یونگی که محکم دست ا.ت رو گرفته بود افتاد.
لبخندی زد و بغضشو با آب دهنش قورت داد:
چقدرم صمیمی...
لونا دستشو سمت نفر پشتیش دراز کرد و اسلحه شو ازش گرفت.
خشاب رو کشید و مستقیم پیشونی ا.ت رو نشونه رفت:
ازش فاصله میگیری یا چی؟
یونگی نگاهی به ا.ت کرد و دستشو ول کرد:
از جونمون چی میخوای؟
لونا پوزخند زد:
من از جون شما چی میخوام؟
چرا از ا.ت نمیپرسی که دو ساله از زندگی ما نمیکشه بیرون؟...ا.ت؟ چرا خودت تعریف نمیکنی چه بلایی سر ب...
(صدایتیر اندازی)
لونا بی سیمشو از پشت شلوارش دراورد:
باز چه مرگتونه؟
×خ...خانم...اوضاع اصلا خوب نیست...دونفر اومدن و همه رو تیر بارون کردن...
×ای خاک بر سر بی عرضتون که از پس دوتا...
در پشت ا.ت با لگد باز شد و به ا.ت خورد
×آخ...ببخشید!
نامجون:بابا تهیونگ چرا جو میدی در دستگیره داره!
یونگی: شما اینجا چیکار میکنید!؟
نامجون:کل ازینجا زیر دست منه... نمیدونستی؟
یونگی: وات؟
لونا:به به...چشممان به جمالتان روشن شد! ایشالا امشب برای سه تاتون بهشت زهرا جا رزرو میکنم!
نامجون: چرا سه تا؟
تهیونگ:کور خوندی!
تهیونگ یه تیر به شونهی لونا شلیک کرد و با ا.ت دووید!
یونگی:نامجون...برو پیش ا.ت
نامجون:ولی آخه...
یونگی:نگران من نباش...تهیونگ تنهایی از پسش برنمیاد
نامجون یه نگاه نگران به یونگی انداخت خواست بره که لونا به سمت در حمله برد و یونگی جلوشو گرفت
لونا: ولم کن...بزار برم یونگی!
یونگی:خواب دیدی خیره
لونا:ولم کن...با تو کاری ندارم!
یونگی: مثلا کاری داشته باشی چی میشه؟
لونا با چشمای پر از خشمش به یونگی نگاه کرد و چاقوشو بالا برد
نامجون: نه! یونگی!
.
.
.
계속
نشون میده چجور آدمی هستیم.》
"گایز کتاب خیلی قشنگی بود ولی اسمش یادم نیست؛>"
ا.ت: چه خبره؟
یونگی: بیشتر از چیزی که فکر میکردم با خودش آدم آورده...شیش هفت نفر فقط دم درن!
ا.ت:پس چیکار کنیم؟
یونگی: فعلا همینجا صبر میکنیم...فکر نکنم به زودی اینجا رو...
لونا: به به...کفترای عاشق!
یونگی:فاک...
لونا: بزن اون برق بیصاحابو!
×خانم برقوپیدا نمیکنیم!
لونا: میخوای من بیام؟؟؟
لونا اینوگفت و برقا روشن شد.
هر بود از ترس جونش شده همون دقیقه اونجا لامپ وصل میکرد تا لونا بهش رحم کنه!
با روشن شد راه پله لونا چشمش دست یونگی که محکم دست ا.ت رو گرفته بود افتاد.
لبخندی زد و بغضشو با آب دهنش قورت داد:
چقدرم صمیمی...
لونا دستشو سمت نفر پشتیش دراز کرد و اسلحه شو ازش گرفت.
خشاب رو کشید و مستقیم پیشونی ا.ت رو نشونه رفت:
ازش فاصله میگیری یا چی؟
یونگی نگاهی به ا.ت کرد و دستشو ول کرد:
از جونمون چی میخوای؟
لونا پوزخند زد:
من از جون شما چی میخوام؟
چرا از ا.ت نمیپرسی که دو ساله از زندگی ما نمیکشه بیرون؟...ا.ت؟ چرا خودت تعریف نمیکنی چه بلایی سر ب...
(صدایتیر اندازی)
لونا بی سیمشو از پشت شلوارش دراورد:
باز چه مرگتونه؟
×خ...خانم...اوضاع اصلا خوب نیست...دونفر اومدن و همه رو تیر بارون کردن...
×ای خاک بر سر بی عرضتون که از پس دوتا...
در پشت ا.ت با لگد باز شد و به ا.ت خورد
×آخ...ببخشید!
نامجون:بابا تهیونگ چرا جو میدی در دستگیره داره!
یونگی: شما اینجا چیکار میکنید!؟
نامجون:کل ازینجا زیر دست منه... نمیدونستی؟
یونگی: وات؟
لونا:به به...چشممان به جمالتان روشن شد! ایشالا امشب برای سه تاتون بهشت زهرا جا رزرو میکنم!
نامجون: چرا سه تا؟
تهیونگ:کور خوندی!
تهیونگ یه تیر به شونهی لونا شلیک کرد و با ا.ت دووید!
یونگی:نامجون...برو پیش ا.ت
نامجون:ولی آخه...
یونگی:نگران من نباش...تهیونگ تنهایی از پسش برنمیاد
نامجون یه نگاه نگران به یونگی انداخت خواست بره که لونا به سمت در حمله برد و یونگی جلوشو گرفت
لونا: ولم کن...بزار برم یونگی!
یونگی:خواب دیدی خیره
لونا:ولم کن...با تو کاری ندارم!
یونگی: مثلا کاری داشته باشی چی میشه؟
لونا با چشمای پر از خشمش به یونگی نگاه کرد و چاقوشو بالا برد
نامجون: نه! یونگی!
.
.
.
계속
۱۰.۲k
۱۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.