عشق همیشگی کوک پارت ۲۶
عشق همیشگی کوک پارت ۲۶
.
کوک حلقه رو دست لینا کرد
کوک:چقد بهت میاد
لینا:عوم خیلی......ازت ممنونم عروسیمون کی باشه؟
کوک:یه ماه دیگه خوبه؟
لینا:آره تا آماده شیم همونقدر طول میکشه
کوک:عوم
لینا:هی حلقه ی توی دست توعم بهت میاد
کوک:ممنون عزیزززززم
لینا:خب من برم شیر موز بیاررررم
کوک:آخ جووووووون
ویو لینا
رفتم شیر موز درست کردم و بردم پیش کوک دیدم رفته توی فکر یعنی داره به چی فکر میکنه
لینا:جونگ کوکی داره به چی فکر میکنه
کوک:ها چی به هیچی فکر نمیکنم عزیزم
لینا:اها باشه بیا شیرموز بخور
شیر موز رو خوردن
لینا:جونگ کوکی من خوابم میاد
کوک:بریم روی تخت
لینا:بریم.....اییییی
کوک:چیشد؟
لینا:دلم درد میکنه
کوک لینا رو براید بغل کرد و بردش توی اتاق و گذاشتش روی تخت و لینا لباس های خوابشو پوشید
کوک:میگم پریودیت تا چند روزه؟
لینا:تا......۷روز
کوک:چیییییییی چقد دیییییییر
لینا:من دردشو میکشم تو چرا حرص میخوری....اها فهمیدم ههه به حرص خوردنت ادامه بده من تا هفت روز راحتم(خندید)
کوک:گگگگ بالاخره پریودیت تموم میشه دیگه اونوقت بدجور.....اره
لینا:خب بیا بخوای دیگه
کوک رفت روی تخت دراز کشید پتو رو انداخت روی خودشو لینا لینا رو گذاشت روی سینه هاش و بعد چند دقیقه خوابشون برد
یه هفته بعد...
.
ادامه داره
.
کوک حلقه رو دست لینا کرد
کوک:چقد بهت میاد
لینا:عوم خیلی......ازت ممنونم عروسیمون کی باشه؟
کوک:یه ماه دیگه خوبه؟
لینا:آره تا آماده شیم همونقدر طول میکشه
کوک:عوم
لینا:هی حلقه ی توی دست توعم بهت میاد
کوک:ممنون عزیزززززم
لینا:خب من برم شیر موز بیاررررم
کوک:آخ جووووووون
ویو لینا
رفتم شیر موز درست کردم و بردم پیش کوک دیدم رفته توی فکر یعنی داره به چی فکر میکنه
لینا:جونگ کوکی داره به چی فکر میکنه
کوک:ها چی به هیچی فکر نمیکنم عزیزم
لینا:اها باشه بیا شیرموز بخور
شیر موز رو خوردن
لینا:جونگ کوکی من خوابم میاد
کوک:بریم روی تخت
لینا:بریم.....اییییی
کوک:چیشد؟
لینا:دلم درد میکنه
کوک لینا رو براید بغل کرد و بردش توی اتاق و گذاشتش روی تخت و لینا لباس های خوابشو پوشید
کوک:میگم پریودیت تا چند روزه؟
لینا:تا......۷روز
کوک:چیییییییی چقد دیییییییر
لینا:من دردشو میکشم تو چرا حرص میخوری....اها فهمیدم ههه به حرص خوردنت ادامه بده من تا هفت روز راحتم(خندید)
کوک:گگگگ بالاخره پریودیت تموم میشه دیگه اونوقت بدجور.....اره
لینا:خب بیا بخوای دیگه
کوک رفت روی تخت دراز کشید پتو رو انداخت روی خودشو لینا لینا رو گذاشت روی سینه هاش و بعد چند دقیقه خوابشون برد
یه هفته بعد...
.
ادامه داره
۷.۲k
۰۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.