A year without him 💔
A year without him 💔
پــارتــــ : 11 💜
رسیدیم خونه . شب شد . وقت شام بود ، ولی من به خاطر دستم نتونستم شام درست کنم . به خاطر همین زنگ زدیم برامون پیتزا اوردن . من رو مبل خوابم برده بود . کوکی من و بیدار کرد که شام بخورم . اومدم یه تیکه پیتزا بردارم که سسش ریخت رو شلوارم .
گفتم : ای بابا ! شلوارم سفید بوداااا ! ای خداااا مگه دیگه این پاک میشه ؟!
کوکی : عیبی نداره قشنگم . وقتی حالت خوب شد میبرمت بیرون کلی لباس خوشگل برات میگیرم . الانم باید خودم بهت پیتزا بدم ، مثل بچه ها ♡
یه خنده ریزی کردم و بعدش کوکی شروع کرد بهم پیتزا دادن . پیتزام که تموم شد بلند شدم برم تو تخت خوابم بخوابم .
کوکی گفت : چاگیا ، تو الان خیلی نمیتونی کار کنی ! بزار من پیشت بمونم !
گفتم : مشکلی نداره ! بمون ، فقط خانوادت ...
گفت : به فکر خانواده من نباش ! اونا تو یه شهر دیگه زندگی میکنن و منم به خاطر کارام خیلی وقت نمیکنم بهشون سر بزنم . پس نگرانم نمیشن .
گفتم : باشع . بمون . فقط من یه تخت بیشتر ندارم خودم رو زمین میخوابم تو رو تخت بخواب .
گفت : نمیشه تو هم پیش من رو تخت بخوابی ؟!
یه ذره خجالت کشیدم . ولی بعدش ...
گفتم : اذیت نمیشی که ؟!
گفت : نه بابا . بیا بریم بخوابیم .
صبح شد .... از خواب بیدار شدم دیدم کوکی نیست . لباسامو عوض کردم و رفتم تو پذیرایی . دیدم داره میز رو میچینه .
گفتم : ولش کن ! بزار خودم میچینم .
گفت : من خونه تو مهمونم نمیشه که بشینم تو کار کنی دستای قشنگت خراب شه !
رفتم سر میز نشستم ، شروع کردیم صبحونه خوردن . بعد صبحانه رفتیم فیلم ببینیم . داشتیم فیلم میدیدیم که ...
پــارتــــ : 11 💜
رسیدیم خونه . شب شد . وقت شام بود ، ولی من به خاطر دستم نتونستم شام درست کنم . به خاطر همین زنگ زدیم برامون پیتزا اوردن . من رو مبل خوابم برده بود . کوکی من و بیدار کرد که شام بخورم . اومدم یه تیکه پیتزا بردارم که سسش ریخت رو شلوارم .
گفتم : ای بابا ! شلوارم سفید بوداااا ! ای خداااا مگه دیگه این پاک میشه ؟!
کوکی : عیبی نداره قشنگم . وقتی حالت خوب شد میبرمت بیرون کلی لباس خوشگل برات میگیرم . الانم باید خودم بهت پیتزا بدم ، مثل بچه ها ♡
یه خنده ریزی کردم و بعدش کوکی شروع کرد بهم پیتزا دادن . پیتزام که تموم شد بلند شدم برم تو تخت خوابم بخوابم .
کوکی گفت : چاگیا ، تو الان خیلی نمیتونی کار کنی ! بزار من پیشت بمونم !
گفتم : مشکلی نداره ! بمون ، فقط خانوادت ...
گفت : به فکر خانواده من نباش ! اونا تو یه شهر دیگه زندگی میکنن و منم به خاطر کارام خیلی وقت نمیکنم بهشون سر بزنم . پس نگرانم نمیشن .
گفتم : باشع . بمون . فقط من یه تخت بیشتر ندارم خودم رو زمین میخوابم تو رو تخت بخواب .
گفت : نمیشه تو هم پیش من رو تخت بخوابی ؟!
یه ذره خجالت کشیدم . ولی بعدش ...
گفتم : اذیت نمیشی که ؟!
گفت : نه بابا . بیا بریم بخوابیم .
صبح شد .... از خواب بیدار شدم دیدم کوکی نیست . لباسامو عوض کردم و رفتم تو پذیرایی . دیدم داره میز رو میچینه .
گفتم : ولش کن ! بزار خودم میچینم .
گفت : من خونه تو مهمونم نمیشه که بشینم تو کار کنی دستای قشنگت خراب شه !
رفتم سر میز نشستم ، شروع کردیم صبحونه خوردن . بعد صبحانه رفتیم فیلم ببینیم . داشتیم فیلم میدیدیم که ...
۵.۹k
۰۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.