دَدی پارت ۲ قسمت ۳
سرشو بالا آورد و با همون بغض به دکتر روبروش نگاه کرد و گفت
+قبل اینکه...
حتی نمیتونست اون کلمه رو به زبون بیاره
+قبل اینکه فوت کنه..تونست چهاره دخترمونو ببینه؟
_در طول جراحی خانم کیم به طور کامل بیهوش بودند و اصلا چشمامونو باز نکرده بودن.
آخرین خواسته تهیونگم برآورده نشد همسرش..یوی یدونش اونو ترک کرد
دکتر اون دونفر(مادر تهیونگ و تهیونگ)تنها گذاشت و اتاقو ترک کرد.
تهیونگ همچنان گریه میکرد و مادرش برای دلداری مدام شونه هاشو بازوشو میمالید و دست پشتیبانی به کمر پسرش میکشید بلاخره زندگی سویون رو ازش گرفت
بدی خوش غذا اونو مجبور میکرد دهانش رو کامل مسواک نزده به پایین پله ها بدوه و به سمت آشپزخونه پرواز کنه همچنین هیجان خیلی زیاد برای مدرسه جدیدش داشت
با همون پیژامه عروسکی صورتی رنگ که روش عکس توت فرنگی بود خودش رو به میز غذا خوری رسوند و همون جور که حدس زده بود اجوما سنگ تموم گذاشته بود.
زنگ سال خورده ۵۴ ساله مهربون که اون رو خانم هان صدا میکرد هرروز صبحونه های خوشمزش دل مینی رو میبرد
-پنکیک شکلاتییییی
میتی با دهان باز و چشمایی براق با شور و ذوق وصف نشدنی گفت خانم هان ا این ذوق بچه خوشش اومده بود و با لبخندی که از روی صورت نسبتا چروکش پاک نمیشد با ظرف پنکیک دیگه ای اومد
-صب بخیر مینی...درست مسواک نزدی آره؟
خانم هان حتی همکلاسی یه نگاه کوچیکم میتونست همه چیزو راجب مینی بفهمه
البته معلومه که میفهمه خانم هان مینی رو از وقتی که نوزاد بود بزرگش کرده بود
-میشه الان بخورمشون
مینی با ذوق کودکانش چشمای منتظرش رو به خانم هان دوخت و گفت خانم هان پیشبندش رو درآورد و درحالی که روی آویز مخصوص مینداخت لب زد
-همه باهم میخوریم اگه مسواکتو کامل نزنی بهت یه دونه پنکیک هم نمیدم
-باشه باشه
تند تند لب زدو بعد دوان دوان به سمت حمام توی راهروی طبقه دوم دوید
یواش تر از پله ها میفتی
هیچوقت مینی ملاحظه نمیکرد و مثل هربار خانم هان یک اخطار بی فایده میکرد که اون بچه بهش اهمیتی هم نمیداد...
بی قرار روی صندلی نشست و بشقابش رو پر کرد و با ولع شروع به خوردن کرد خانم هان با انرژی مینی خودشم انرژی میگرفت ولی نمیتونست غرهاشو نزنه
-یواش تر بخور خفه میشی
مینی فقط لبخند زدو سرشو به سمت پله ها برگردوند و به خانم هان نگاهی انداخت و گفت
-نه عزیزم ساعت رو دیدی؟هنو ۶و۲۵ دیقست احتمالا الانا باید بیدار بشن
مینی نفسی از سر آسودگی کشید و نگاهشو به پنکیک شکلاتی روبروش داد
- خداروشکر..فکر کردم رفته
- چرا؟چیزی از بابات میخوای؟
مینی شروع با انگشتای دستش کرد چون حدس میزد خانم هان هم باهاش مخالفت کنه
+قبل اینکه...
حتی نمیتونست اون کلمه رو به زبون بیاره
+قبل اینکه فوت کنه..تونست چهاره دخترمونو ببینه؟
_در طول جراحی خانم کیم به طور کامل بیهوش بودند و اصلا چشمامونو باز نکرده بودن.
آخرین خواسته تهیونگم برآورده نشد همسرش..یوی یدونش اونو ترک کرد
دکتر اون دونفر(مادر تهیونگ و تهیونگ)تنها گذاشت و اتاقو ترک کرد.
تهیونگ همچنان گریه میکرد و مادرش برای دلداری مدام شونه هاشو بازوشو میمالید و دست پشتیبانی به کمر پسرش میکشید بلاخره زندگی سویون رو ازش گرفت
بدی خوش غذا اونو مجبور میکرد دهانش رو کامل مسواک نزده به پایین پله ها بدوه و به سمت آشپزخونه پرواز کنه همچنین هیجان خیلی زیاد برای مدرسه جدیدش داشت
با همون پیژامه عروسکی صورتی رنگ که روش عکس توت فرنگی بود خودش رو به میز غذا خوری رسوند و همون جور که حدس زده بود اجوما سنگ تموم گذاشته بود.
زنگ سال خورده ۵۴ ساله مهربون که اون رو خانم هان صدا میکرد هرروز صبحونه های خوشمزش دل مینی رو میبرد
-پنکیک شکلاتییییی
میتی با دهان باز و چشمایی براق با شور و ذوق وصف نشدنی گفت خانم هان ا این ذوق بچه خوشش اومده بود و با لبخندی که از روی صورت نسبتا چروکش پاک نمیشد با ظرف پنکیک دیگه ای اومد
-صب بخیر مینی...درست مسواک نزدی آره؟
خانم هان حتی همکلاسی یه نگاه کوچیکم میتونست همه چیزو راجب مینی بفهمه
البته معلومه که میفهمه خانم هان مینی رو از وقتی که نوزاد بود بزرگش کرده بود
-میشه الان بخورمشون
مینی با ذوق کودکانش چشمای منتظرش رو به خانم هان دوخت و گفت خانم هان پیشبندش رو درآورد و درحالی که روی آویز مخصوص مینداخت لب زد
-همه باهم میخوریم اگه مسواکتو کامل نزنی بهت یه دونه پنکیک هم نمیدم
-باشه باشه
تند تند لب زدو بعد دوان دوان به سمت حمام توی راهروی طبقه دوم دوید
یواش تر از پله ها میفتی
هیچوقت مینی ملاحظه نمیکرد و مثل هربار خانم هان یک اخطار بی فایده میکرد که اون بچه بهش اهمیتی هم نمیداد...
بی قرار روی صندلی نشست و بشقابش رو پر کرد و با ولع شروع به خوردن کرد خانم هان با انرژی مینی خودشم انرژی میگرفت ولی نمیتونست غرهاشو نزنه
-یواش تر بخور خفه میشی
مینی فقط لبخند زدو سرشو به سمت پله ها برگردوند و به خانم هان نگاهی انداخت و گفت
-نه عزیزم ساعت رو دیدی؟هنو ۶و۲۵ دیقست احتمالا الانا باید بیدار بشن
مینی نفسی از سر آسودگی کشید و نگاهشو به پنکیک شکلاتی روبروش داد
- خداروشکر..فکر کردم رفته
- چرا؟چیزی از بابات میخوای؟
مینی شروع با انگشتای دستش کرد چون حدس میزد خانم هان هم باهاش مخالفت کنه
۱۲.۸k
۰۲ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.