ادامه سناریوی قبلی سوکوکو:
و اون رو روی کمر دازای خالی کرد ، دازای جیغ کشید و گریه کرد و گفت:"نهههههه تو رو خدا نکنید نهههههه"
صدای جیغ های دازای بخاطر عایق بودن اتاق به گوش هیچکس نمیرسید و دازای زره زره درد میکشید
چویا شب و روزش شده بود با عکسای دازای گریه کردن
ناگهانتو یکی از روزها صدای ظبط شده دازای که داره رنج میکشه رو براش فرستادن
چویا ناگهان لحظه ایی قلبش با شنیدن صدای او از کار افتاد و بعد تیر عمیقی کشید
دستانش لرزید و گوشی از دستش افتاد بعد سرش را به دیوار کوبید موهایش را چنگ زد و با گریه گفت :"دازای دازای دازای "
اکو با شنیدن صدای او هراسان به اتاق اومد ، اما چویا از شدت غم بیهوش شده بود
وقتی به هوش اومد خواست دنبال دازای بره اما اکو زندانبش کرد و گفت :" تو مریض هستی ! جسمت ضعیفه .. ما ردی از دازای پیدا کردیم خودم پیداش میکنم صحیح و سالم برات میارمش"
بعد به نگهبانان خودش دستور داد او را زندانی کنند ، چویا مقاومت میکرد و از سعی میکرد از چنگ اونها فرار کند و میگفت :" نه ولم کنید نه !"
چویا را در انبار آشپزخانه حبس کردند و تقریبا نصف نگهبانا برای نجات دازای رفتن ، چویا که تب داشت و از طرف قلبش احساس میکرد دازای تو خطره
مدام داد میزد و التماس میکرد که بیارنش بیرون
چویا خطاب به آشپز گفت :" من رو اصلا دوست ندارید .. این همه خوبی به شما کردم یادتون رفت .... تو رو خدا من رو بیرون بیارید ببینید من حس میکنم دازای تو خطره تو رو خدا التماستون میکنم"
سر انجام آشپز دلش سوخت و در را برای او باز کرد ، چویا هم تشکری کرد ، ماشین را روشن کرد و در رفت
بعد گوشی اش زنگ خورد ، کسانی که دازای رو دزدیده بودند گفتند که به جنگلی متروکه بیاد تا دازای رو تحویل بگیره به شرط اینکه تنها باشه
چویا هم به آدرس که گفتند رفت ، وقتی دازای را دید دازای بی جان ایستاده بود
صورتش بخاطر کتک ها کبود شده بود و اسلحه مایکل روی سرش بود
چویا رو به مایکل با حرص و عصبانیت گفت :" میکشم تو رو به خدا که قاتلت میشم مرتیکه "
ادامه دارد.
ببخشید دیر شد نتم ضعیف بود هربار که میفرستادم اپلود نمیشد.
صدای جیغ های دازای بخاطر عایق بودن اتاق به گوش هیچکس نمیرسید و دازای زره زره درد میکشید
چویا شب و روزش شده بود با عکسای دازای گریه کردن
ناگهانتو یکی از روزها صدای ظبط شده دازای که داره رنج میکشه رو براش فرستادن
چویا ناگهان لحظه ایی قلبش با شنیدن صدای او از کار افتاد و بعد تیر عمیقی کشید
دستانش لرزید و گوشی از دستش افتاد بعد سرش را به دیوار کوبید موهایش را چنگ زد و با گریه گفت :"دازای دازای دازای "
اکو با شنیدن صدای او هراسان به اتاق اومد ، اما چویا از شدت غم بیهوش شده بود
وقتی به هوش اومد خواست دنبال دازای بره اما اکو زندانبش کرد و گفت :" تو مریض هستی ! جسمت ضعیفه .. ما ردی از دازای پیدا کردیم خودم پیداش میکنم صحیح و سالم برات میارمش"
بعد به نگهبانان خودش دستور داد او را زندانی کنند ، چویا مقاومت میکرد و از سعی میکرد از چنگ اونها فرار کند و میگفت :" نه ولم کنید نه !"
چویا را در انبار آشپزخانه حبس کردند و تقریبا نصف نگهبانا برای نجات دازای رفتن ، چویا که تب داشت و از طرف قلبش احساس میکرد دازای تو خطره
مدام داد میزد و التماس میکرد که بیارنش بیرون
چویا خطاب به آشپز گفت :" من رو اصلا دوست ندارید .. این همه خوبی به شما کردم یادتون رفت .... تو رو خدا من رو بیرون بیارید ببینید من حس میکنم دازای تو خطره تو رو خدا التماستون میکنم"
سر انجام آشپز دلش سوخت و در را برای او باز کرد ، چویا هم تشکری کرد ، ماشین را روشن کرد و در رفت
بعد گوشی اش زنگ خورد ، کسانی که دازای رو دزدیده بودند گفتند که به جنگلی متروکه بیاد تا دازای رو تحویل بگیره به شرط اینکه تنها باشه
چویا هم به آدرس که گفتند رفت ، وقتی دازای را دید دازای بی جان ایستاده بود
صورتش بخاطر کتک ها کبود شده بود و اسلحه مایکل روی سرش بود
چویا رو به مایکل با حرص و عصبانیت گفت :" میکشم تو رو به خدا که قاتلت میشم مرتیکه "
ادامه دارد.
ببخشید دیر شد نتم ضعیف بود هربار که میفرستادم اپلود نمیشد.
۴.۳k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.