SCARY LIFE🖤
SCARY LIFE🖤
PART||31
تهیونگ:کلارا چش شده؟...
جونگکوک:منم والا نمیدونم...بنظرت چیکار کنیم؟..
تهیونگ:خوب...فهمیدم اما باید بهم کمک کنی...
جونگکوک:بگو میشنوم...
تهیونگ:(آروم تعریف کرد)
حدود چند ساعتی میشد که اعضا با آلیس حرف میزدند...در این زمان هم خبری از کلارا نبود..
جونگکوک:آم...بچه ها..
اعضا:بله؟..
جونگکوک:میگم نظرتون چیه بریم تو حیاط.و یک بازی کنیم؟..
آلیس:آره...منم اتفاقا یاد قدیم ها خیلی دوست دارم برم حیاط...
تهیونگ:پس بزن بریم..(لبخند ضایع)
اعضا:(خنده)
جیمین:میگم...شوگا..
شوگا:بله..
جیمین:این دوتا مشکوک میزدن ها..
شوگا:منم شک کردم...ولی فعلا بیا بریم مهمون داریم..
جیمین:اهوم...کلارا..
شوگا:کلارا باید بشینم باهاش مفصل حرف بزنم...الان نمیشه...حالا شب باهاش حرف میزنم..
جیمین:اوکی..
همه اعضا به غیر از جونگکوک به حیاط رفتن..جونگکوک به بهونه خونه رفتن به اتاق کلارا رفت...در زد و بعد اجازه وارد شد...
جونگکوک:کلارا میگم....کلارا؟
کلارا:..(گریه)
جونگکوک:چ...چرا داری گریه میکنی؟...
کلارا:....(گریه)
جونگکوک:آروم باش...(رفت کنارش نشست)
درست حسابی بگو چیشده...
کلارا:ن...نمی...نمیتونم....نمیشه...
جونگکوک:هیشش..بیا از این بغل های جی کی بکنمت..(بغلش کرد)
کلارا:خیلی خوب دیگه بسه...(بینی شو بالا کشید)
جونگکوک:آدم مودی به تو میگن...(لبخند)
کلارا:(خنده و بغض)
جونگکوک:حالا تعریف میکنی؟...
کلارا:خوب...اون...آلیس..رفیق جدید پیدا کرده...
جونگکوک:خوب این که بد نیست...توهم دوست های جدید پیدا کردی...
کلارا:اما..آلیس با پیدا کردن دوست جدید دیگه منو آدم حساب نمیکنه...به هرحال چند باد جایی دیدمش خواستم برم بغلش و بگم سلام چطوری..بلاخره دیدمت...اما اون...اون و رفیق جدیدش طوری بهم چسپیده بودن که انگار من آدم نیستم...بعدشم طوری که انگار وجود ندارم از کنارم گذشتن...(بغض)
جونگکوک:هی...این اتفاق خیلی میوفته به قول معروف نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار...الان عاقبت خیلی هامون همینه...اما کلارا تو باید قوی باشی...
کلارا:آخه من از این هرسم میگیره که...این همه بهش خوبی کردم از خودم براش گذشتم...اما به کتفش هم نبود...(بغض)
جونگکوک:میدونی...تو صدت رو برای آدمی گذاشتی که تا ده بیشتر بلد نبود...حالت رو درک میکنم اما ضربه هایی که میخوریم باعث میشه قدم بعدی رو...محکم برداریم..میدونم درد زیادی داره...تو الان از کسی ضربه خوردی که فکرش هم نمیکردی...
کلارا:حالا...حالا چیکار کنم؟..(بغض)
جونگکوک:گریه کن...خودتو خالی کن..آزاد که شدی از این بغض...با قدرت بیا پایین...تو از پسش بر میای...
کلارا:دوست صمیمی از کجا پیدا کنم؟...
لایک و کامنت یادتون نره❤
PART||31
تهیونگ:کلارا چش شده؟...
جونگکوک:منم والا نمیدونم...بنظرت چیکار کنیم؟..
تهیونگ:خوب...فهمیدم اما باید بهم کمک کنی...
جونگکوک:بگو میشنوم...
تهیونگ:(آروم تعریف کرد)
حدود چند ساعتی میشد که اعضا با آلیس حرف میزدند...در این زمان هم خبری از کلارا نبود..
جونگکوک:آم...بچه ها..
اعضا:بله؟..
جونگکوک:میگم نظرتون چیه بریم تو حیاط.و یک بازی کنیم؟..
آلیس:آره...منم اتفاقا یاد قدیم ها خیلی دوست دارم برم حیاط...
تهیونگ:پس بزن بریم..(لبخند ضایع)
اعضا:(خنده)
جیمین:میگم...شوگا..
شوگا:بله..
جیمین:این دوتا مشکوک میزدن ها..
شوگا:منم شک کردم...ولی فعلا بیا بریم مهمون داریم..
جیمین:اهوم...کلارا..
شوگا:کلارا باید بشینم باهاش مفصل حرف بزنم...الان نمیشه...حالا شب باهاش حرف میزنم..
جیمین:اوکی..
همه اعضا به غیر از جونگکوک به حیاط رفتن..جونگکوک به بهونه خونه رفتن به اتاق کلارا رفت...در زد و بعد اجازه وارد شد...
جونگکوک:کلارا میگم....کلارا؟
کلارا:..(گریه)
جونگکوک:چ...چرا داری گریه میکنی؟...
کلارا:....(گریه)
جونگکوک:آروم باش...(رفت کنارش نشست)
درست حسابی بگو چیشده...
کلارا:ن...نمی...نمیتونم....نمیشه...
جونگکوک:هیشش..بیا از این بغل های جی کی بکنمت..(بغلش کرد)
کلارا:خیلی خوب دیگه بسه...(بینی شو بالا کشید)
جونگکوک:آدم مودی به تو میگن...(لبخند)
کلارا:(خنده و بغض)
جونگکوک:حالا تعریف میکنی؟...
کلارا:خوب...اون...آلیس..رفیق جدید پیدا کرده...
جونگکوک:خوب این که بد نیست...توهم دوست های جدید پیدا کردی...
کلارا:اما..آلیس با پیدا کردن دوست جدید دیگه منو آدم حساب نمیکنه...به هرحال چند باد جایی دیدمش خواستم برم بغلش و بگم سلام چطوری..بلاخره دیدمت...اما اون...اون و رفیق جدیدش طوری بهم چسپیده بودن که انگار من آدم نیستم...بعدشم طوری که انگار وجود ندارم از کنارم گذشتن...(بغض)
جونگکوک:هی...این اتفاق خیلی میوفته به قول معروف نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار...الان عاقبت خیلی هامون همینه...اما کلارا تو باید قوی باشی...
کلارا:آخه من از این هرسم میگیره که...این همه بهش خوبی کردم از خودم براش گذشتم...اما به کتفش هم نبود...(بغض)
جونگکوک:میدونی...تو صدت رو برای آدمی گذاشتی که تا ده بیشتر بلد نبود...حالت رو درک میکنم اما ضربه هایی که میخوریم باعث میشه قدم بعدی رو...محکم برداریم..میدونم درد زیادی داره...تو الان از کسی ضربه خوردی که فکرش هم نمیکردی...
کلارا:حالا...حالا چیکار کنم؟..(بغض)
جونگکوک:گریه کن...خودتو خالی کن..آزاد که شدی از این بغض...با قدرت بیا پایین...تو از پسش بر میای...
کلارا:دوست صمیمی از کجا پیدا کنم؟...
لایک و کامنت یادتون نره❤
۳.۴k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.