فیک دختر کوچولوی من part25
ته: نترس من خوبم
بعد چند دقیقه:
ته: رسیدیم بیا بریم داخل(سرفه)
ات: زود باش تهیونگ تب داری
ته:(لبخند میزنه)
ات: بیا روی تخت دراز بکش
ته: ممنون
ات: صبر کن الان دارو و حوله خیس میارم
ته: (سرشو تکون میده)
ات ویو
رفتم سریع برای تهیونگ دارو و حوله خیس بیارم که تبشو بیاره پایین وگرنه حالش ازین بدتر میشه همش تقصیر منه من اصرار کردم بمونیم (کِی؟😐)…
ات: اوردم این قرصا واسه تب خوبه اینم اب(با
استرس)
ته: اروم باش من حالم اونقدرم بد نیست
ات: اخه ممکنه حالت بدتر شه
ته: نمیشه نگران نباش
ات: باشه فعلا اینارو بخور و دراز بکش تا حولرو بزارو رو سرت
ته: خیلی خب(با خنده)
راوی:
تهیونگ قرصارو میخوره و دوباره دراز میکشه تا ات حوله رو بزاره روی سرش کم کم خوابش میبره اما ات از نگرانی نمیتونه از بالا سر ته بره تا صبح دست تهیونگ رو توی دستش نگه میداره تا اگه تغییر دما تو بدنش ایجاد شد متوجه بشه و ات هم کم کم بغل تخت تهیونگ خوابش میبره…
ته ویو
صبح کم کم چشمامو باز کردم دیدم ات هنوز اینجاست و دستمو گرفته موهاش ریخته بود روی صورتش موهاشو اروم کنار زدم و با دیدن چهرش حس کردم دوباره بعد از سال ها قلبم به تپش افتاد مثل اینکه جدی جدی عاشقش شدم خوشحالم که اونم دوستم داره…قصد دارم خودم بزرگش کنم و فقط از عشق و علاقه خودم بهش بدم جوری که دیگه بقیه پسرا براش معنی نداشته باشن به خودم قول میدم که تا نفس تو وجودمه مراقبش باشم…همینجوری داشتم نگاش میکردم که اروم چشماشو باز کرد…
ات: صبح بخیر (با لبخند)
ته: بیا پیشم
ات:(میره روی تخت)
ته: ممنونم و معذرت میخوام که بخاطر من دیشب نخوابیدی و امروز نتونستی بری مدرسه (بغلش میکنه)
ات: خوشحالم که حالت بهتر شده
ته: میخوای پیش من بخوابی اخه دیشب نخوابیدی
ات: اوهوم
ته: (ات رو میگیره تو بغلش و میخوابه)
ذهن ته: خدایا چقدر کوچولوعه انگار یه بچه گربه تو بغلمه داشتم موهاشو نوازش میکردم که کم کم خوابش برد چقدر بدنش خوشبوعه…واقعا من لیاقتشو دارم؟اون مثل یه فرشتس…واقعا لیاقت اینو دارم که تن پاک و معصومشو با دستای سیاه و کثیفم لمس کنم؟…
بنظرتون لیاقتشو داره؟🌝☝🏻
بعد چند دقیقه:
ته: رسیدیم بیا بریم داخل(سرفه)
ات: زود باش تهیونگ تب داری
ته:(لبخند میزنه)
ات: بیا روی تخت دراز بکش
ته: ممنون
ات: صبر کن الان دارو و حوله خیس میارم
ته: (سرشو تکون میده)
ات ویو
رفتم سریع برای تهیونگ دارو و حوله خیس بیارم که تبشو بیاره پایین وگرنه حالش ازین بدتر میشه همش تقصیر منه من اصرار کردم بمونیم (کِی؟😐)…
ات: اوردم این قرصا واسه تب خوبه اینم اب(با
استرس)
ته: اروم باش من حالم اونقدرم بد نیست
ات: اخه ممکنه حالت بدتر شه
ته: نمیشه نگران نباش
ات: باشه فعلا اینارو بخور و دراز بکش تا حولرو بزارو رو سرت
ته: خیلی خب(با خنده)
راوی:
تهیونگ قرصارو میخوره و دوباره دراز میکشه تا ات حوله رو بزاره روی سرش کم کم خوابش میبره اما ات از نگرانی نمیتونه از بالا سر ته بره تا صبح دست تهیونگ رو توی دستش نگه میداره تا اگه تغییر دما تو بدنش ایجاد شد متوجه بشه و ات هم کم کم بغل تخت تهیونگ خوابش میبره…
ته ویو
صبح کم کم چشمامو باز کردم دیدم ات هنوز اینجاست و دستمو گرفته موهاش ریخته بود روی صورتش موهاشو اروم کنار زدم و با دیدن چهرش حس کردم دوباره بعد از سال ها قلبم به تپش افتاد مثل اینکه جدی جدی عاشقش شدم خوشحالم که اونم دوستم داره…قصد دارم خودم بزرگش کنم و فقط از عشق و علاقه خودم بهش بدم جوری که دیگه بقیه پسرا براش معنی نداشته باشن به خودم قول میدم که تا نفس تو وجودمه مراقبش باشم…همینجوری داشتم نگاش میکردم که اروم چشماشو باز کرد…
ات: صبح بخیر (با لبخند)
ته: بیا پیشم
ات:(میره روی تخت)
ته: ممنونم و معذرت میخوام که بخاطر من دیشب نخوابیدی و امروز نتونستی بری مدرسه (بغلش میکنه)
ات: خوشحالم که حالت بهتر شده
ته: میخوای پیش من بخوابی اخه دیشب نخوابیدی
ات: اوهوم
ته: (ات رو میگیره تو بغلش و میخوابه)
ذهن ته: خدایا چقدر کوچولوعه انگار یه بچه گربه تو بغلمه داشتم موهاشو نوازش میکردم که کم کم خوابش برد چقدر بدنش خوشبوعه…واقعا من لیاقتشو دارم؟اون مثل یه فرشتس…واقعا لیاقت اینو دارم که تن پاک و معصومشو با دستای سیاه و کثیفم لمس کنم؟…
بنظرتون لیاقتشو داره؟🌝☝🏻
۳.۷k
۲۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.