پارت ۲۸ Blood moon
پارت ۲۸ Blood moon
توی همین لحظه ها در شکست و یه گرگ قرمز که روی پیشونیش خالکوبی ماه بود با چند تا گرگ سفید معمولی اومدن داخل
اینا گرگینن...
بعد چند ثانیه به جونگکوک حمله کردن
ا/ت:افرین گرگی بزن کورش کن چشم نزار واسش
که با کوبونده شدن یه چیز سفت به سرم
بیهوش شدم...
وقتی بیدار شدم توی حالت نیمه هوشیار بودم میتونستم بفهمم که داخل یه اتاق دیگه بودم هرچی که بود داخل عمارت جونگکوک نبود
وقتی کامل هوشیار شدم داخل یه اتاق بودم یه مثل سلول زندان بود
به اطرافم نگاه کردم دوتا تخت داشت پنجره بزرگ و پرده
چرا دوتا تخت...
اطرافمو که نگاه میکردم چشمم خورد به لونا که ولو روی زمین افتاده بود
رفتم کنارش و یکم تکونش دادم
ا/ت:هوی خانم ادامس بیدار شو
یکم فکر کردم
یه کاری میتونستم انجام بدم که هم به بیدار شدنش کمک میکرد هم انتقام اون همه اذیت کردنم
دستمو اوردم بالا و یدونه چک محکم زدم تو گوشش
توی حالت نیمه هوشیارش گفت
لونا:چته چرا میزنی
ا/ت:اگه زود تر بیدار میشدی اینطوری نمیشد
لونا:وایسا ما کجاییم
ا/ت:نمیدونم
بعد مثل دیوونه ها بلند شد و شروع کرد به مشت زدن به در
لونا:کمک کسی اینجا نیست
ا/ت:اگه میخواستن کمک کنن نمینداختنمون اینجا فایده نداره بیا بشین انرژیتو واسه اینکارا هدر نده
لونا:ولی من میخوام برم(بغض)
بعد نشست زمین و زانو هاشو بغل کرد
ا/ت:با چه شل مغزی گیر افتادم ای خدا(اروم)
ا/ت:پاشو مگه نگفتم انرژیتو واسه اینکارا هدر نده
داشتیم مثل همیشه بحث میکردیم
ا/ت:اینطوری نمیشه باید فرار کنیم
لونا:خانم مهندس میگه با چی فرار کنیم بهتره بشینیم تا کوک بیاد
ا/ت:تا وقتی جونگکوک پیدامون کنه چند روز میگذره ولی اگه الان یکم به جای بحث کردنش بشینیم فکر کنیم همین امشب میتونیم فرار کنیم
به اطرافم نگاه کردم که...
حمایت❤
توی همین لحظه ها در شکست و یه گرگ قرمز که روی پیشونیش خالکوبی ماه بود با چند تا گرگ سفید معمولی اومدن داخل
اینا گرگینن...
بعد چند ثانیه به جونگکوک حمله کردن
ا/ت:افرین گرگی بزن کورش کن چشم نزار واسش
که با کوبونده شدن یه چیز سفت به سرم
بیهوش شدم...
وقتی بیدار شدم توی حالت نیمه هوشیار بودم میتونستم بفهمم که داخل یه اتاق دیگه بودم هرچی که بود داخل عمارت جونگکوک نبود
وقتی کامل هوشیار شدم داخل یه اتاق بودم یه مثل سلول زندان بود
به اطرافم نگاه کردم دوتا تخت داشت پنجره بزرگ و پرده
چرا دوتا تخت...
اطرافمو که نگاه میکردم چشمم خورد به لونا که ولو روی زمین افتاده بود
رفتم کنارش و یکم تکونش دادم
ا/ت:هوی خانم ادامس بیدار شو
یکم فکر کردم
یه کاری میتونستم انجام بدم که هم به بیدار شدنش کمک میکرد هم انتقام اون همه اذیت کردنم
دستمو اوردم بالا و یدونه چک محکم زدم تو گوشش
توی حالت نیمه هوشیارش گفت
لونا:چته چرا میزنی
ا/ت:اگه زود تر بیدار میشدی اینطوری نمیشد
لونا:وایسا ما کجاییم
ا/ت:نمیدونم
بعد مثل دیوونه ها بلند شد و شروع کرد به مشت زدن به در
لونا:کمک کسی اینجا نیست
ا/ت:اگه میخواستن کمک کنن نمینداختنمون اینجا فایده نداره بیا بشین انرژیتو واسه اینکارا هدر نده
لونا:ولی من میخوام برم(بغض)
بعد نشست زمین و زانو هاشو بغل کرد
ا/ت:با چه شل مغزی گیر افتادم ای خدا(اروم)
ا/ت:پاشو مگه نگفتم انرژیتو واسه اینکارا هدر نده
داشتیم مثل همیشه بحث میکردیم
ا/ت:اینطوری نمیشه باید فرار کنیم
لونا:خانم مهندس میگه با چی فرار کنیم بهتره بشینیم تا کوک بیاد
ا/ت:تا وقتی جونگکوک پیدامون کنه چند روز میگذره ولی اگه الان یکم به جای بحث کردنش بشینیم فکر کنیم همین امشب میتونیم فرار کنیم
به اطرافم نگاه کردم که...
حمایت❤
۹.۴k
۱۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.