pawn/ادامه پارت ۹۹
ادامه پارت قبل
ببخشید... از این به بعد حواسم هست...
مامانت کجاس؟...
یوجین متعجب شد... پرسید: تو از کجا میدونی با مامی اومدم؟
تهیونگ: خب... بچه ها معمولا با مادرشون میان پارک و گردش... توام بهتره از مامانت دور نشی
یوجین: باشه... ببینم... تو اسمت چیه؟
تهیونگ: اگه اسممو بهت بگم باهام دوست میشی؟...
یوجین به فکر فرو رفت... فکر کردن طولانی یوجین، تهیونگ رو به خنده واداشت... که بلاخره یوجین گفت: باشه... دوست میشیم... حالا اسمت چیه؟
تهیونگ: تهیونگ صدام کن...
یوجین میخواست اسم خودشو به تهیونگ بگه که ا/ت از سمت دیگه ی پارک با دیدن یوجین به سمتشون دوید... و میگفت: یوجیناااا....
هم یوجین و هم تهیونگ به سمت ا/ت برگشتن... ا/ت وقتی به چند قدمیشون رسید با دیدن تهیونگ یهو متوقف شد... سر جاش خشکش زد... و به تهیونگ زل زد... تهیونگ از جاش بلند شد... و بدون اینکه صدایی ازش بلند شه چیزی رو که شنیده بود جلوی خودش تکرار کرد: یوجین؟؟؟!!!!...
با ا/ت چشم تو چشم شده بود... باورش نمیشد که با اون روبرو شده!....
یوجین با خوشحالی به سمت ا/ت دوید و آغوششو باز کرد و گفت: مامیییی...
شنیدن این کلمه از زبون یوجین مثل یه پتک تهیونگ رو شوکه کرد... مامی!؟!!... ممکن نیس!!!!...
در سکوت و با فاصله به ا/ت نگاه میکرد که یوجین رو بغل کرده بود و نوازشش میکرد...
یوجین دستشو به سمت تهیونگ دراز کرد و گفت: مامی وقتی زمین خوردم تهیونگ دستمو گرفت... اون دوست جدیدمه...
ا/ت گونه ی یوجین رو بوسید و گفت: باشه عزیزم... دیگه باید بریم...
یوجین صداشو بالا برد و گفت: کجا؟ ازش تشکر کن...
ا/ت نگاهی به تهیونگ انداخت و به سردی گفت: ممنونم...
و بعدشم از تهیونگ رو برگردوند و به حرفای یوجین توجهی نکرد که ازش میخواست بیشتر توی پارک بمونن...
تهیونگ هنوزم شوک بود!... اما بی خیال شد و به راهش ادامه داد...
پیاده که میرفت اون صحنه توی ذهنش مرور شد...
سراسیمه بودن ا/ت...
شوک شدنش بخاطر دیدن تهیونگ...
محکم بغل کردن دخترش...
اسم اون دختربچه! ....
و مهمتر از همه اینکه اون بچه ی ا/ت بود!...
یعنی ازدواج کرده بود! حتی بچه هم داشت!... چطور ممکنه؟
چرا اسمشو یوجین گذاشته؟...
مگه چویی مینهو نگفته بود که ا/ت از خونه فرار کرده؟! چرا برگشته؟....
هزاران سوال دیگه که راحتش نمیذاشت!
ببخشید... از این به بعد حواسم هست...
مامانت کجاس؟...
یوجین متعجب شد... پرسید: تو از کجا میدونی با مامی اومدم؟
تهیونگ: خب... بچه ها معمولا با مادرشون میان پارک و گردش... توام بهتره از مامانت دور نشی
یوجین: باشه... ببینم... تو اسمت چیه؟
تهیونگ: اگه اسممو بهت بگم باهام دوست میشی؟...
یوجین به فکر فرو رفت... فکر کردن طولانی یوجین، تهیونگ رو به خنده واداشت... که بلاخره یوجین گفت: باشه... دوست میشیم... حالا اسمت چیه؟
تهیونگ: تهیونگ صدام کن...
یوجین میخواست اسم خودشو به تهیونگ بگه که ا/ت از سمت دیگه ی پارک با دیدن یوجین به سمتشون دوید... و میگفت: یوجیناااا....
هم یوجین و هم تهیونگ به سمت ا/ت برگشتن... ا/ت وقتی به چند قدمیشون رسید با دیدن تهیونگ یهو متوقف شد... سر جاش خشکش زد... و به تهیونگ زل زد... تهیونگ از جاش بلند شد... و بدون اینکه صدایی ازش بلند شه چیزی رو که شنیده بود جلوی خودش تکرار کرد: یوجین؟؟؟!!!!...
با ا/ت چشم تو چشم شده بود... باورش نمیشد که با اون روبرو شده!....
یوجین با خوشحالی به سمت ا/ت دوید و آغوششو باز کرد و گفت: مامیییی...
شنیدن این کلمه از زبون یوجین مثل یه پتک تهیونگ رو شوکه کرد... مامی!؟!!... ممکن نیس!!!!...
در سکوت و با فاصله به ا/ت نگاه میکرد که یوجین رو بغل کرده بود و نوازشش میکرد...
یوجین دستشو به سمت تهیونگ دراز کرد و گفت: مامی وقتی زمین خوردم تهیونگ دستمو گرفت... اون دوست جدیدمه...
ا/ت گونه ی یوجین رو بوسید و گفت: باشه عزیزم... دیگه باید بریم...
یوجین صداشو بالا برد و گفت: کجا؟ ازش تشکر کن...
ا/ت نگاهی به تهیونگ انداخت و به سردی گفت: ممنونم...
و بعدشم از تهیونگ رو برگردوند و به حرفای یوجین توجهی نکرد که ازش میخواست بیشتر توی پارک بمونن...
تهیونگ هنوزم شوک بود!... اما بی خیال شد و به راهش ادامه داد...
پیاده که میرفت اون صحنه توی ذهنش مرور شد...
سراسیمه بودن ا/ت...
شوک شدنش بخاطر دیدن تهیونگ...
محکم بغل کردن دخترش...
اسم اون دختربچه! ....
و مهمتر از همه اینکه اون بچه ی ا/ت بود!...
یعنی ازدواج کرده بود! حتی بچه هم داشت!... چطور ممکنه؟
چرا اسمشو یوجین گذاشته؟...
مگه چویی مینهو نگفته بود که ا/ت از خونه فرار کرده؟! چرا برگشته؟....
هزاران سوال دیگه که راحتش نمیذاشت!
۲۱.۵k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.