معجزه عشق prt 58
#معجزه_عشق #prt_58
********************
کامیلا :
امروز روز مزخرفی بود و هممون خیلی خسته شده بودیم،قیافه هامون درب و داغون بود فقط میخواستیم برسیم به خونه و استراحت کنیم،منو آنا و هستی اومده بودیم و نیاز یه ساعت دیگه کلاس داشت..تا رسیدیم دم در با پسرا رو در رو شدیم..خیلی ضایع بودیم با این قیافه های زاغارتمون..هر کی نمیدونست فکر میکرد از تیمارستان فرار کردیم،،زیر چشم نگاهی به بمی انداختم و لبخند خجالتی ای زدم،،بعد از سلام و احوال پرسی به سمت خونه حرکت کردیم،تا رسیدیم نجوا رو دیدم،ظاهر اونم خیلی درب و داغون بود(کلن یکی از یکی داغون تره)یهو آنا با ذوق زیادد و جلو پسرا گفت
+نجواااااا،با مارک تو خونه تنها بودین...چکار کردین که اقد قیافت درب و داغون شده..
و نیشش رو تا ته باز کرد،یهو با شنیدین اسمش از طرف هستی متوجه ی موقعیت شد و خجالت زده سرشو پایین انداخت
یهو نجوا شروع کرد
_معلوم هست کدوم گوری هستین،خیر سرم چلاق شدم هیچکیم نی ازم مواظب کنه...آخرشم مارک موند پیشم
با شنیدن این حرفا هم هستی و آنا هر کدوم یچی بهش میگفتم ولی من یهو با فارسی بهش گفتم
+نجوا پریودی!؟
چشم غره ای بهم رفت و آره ای رو گفت،دیگه کسی چیزی بهش نگفت و هر کدوم به سمت اتاقامون رفتیم تا لباس بپوشیم،بعد از خوردن غذا و این حرفا رفتیم نشستیم تو اتاقامون...چقد امروز کسل کننده اس،پسرا که درگیر کارای خودشونن ماهم ک انگار نه انگار
نیاز :
تازه از دانشگاه اومده بودم و واقعا خسته بودم،پامو گذاشتم داخل خونه و خواستم به سمت ساختمون برم ولی یه حسی مثل فضولی نمیذاشت برم داخل...یادمه روزای اول میخاستم داخل این حیاط برگردم ولی اون پسره ی دراز یوگی نذاشت برم،،تند راه رفتم و هنذفیرمو گذاشتم تو گوشم و بین درختا راه میرفتم،،همینجور تو فاز خودم بودم که یهو سرمو بلند کردم و دیدم پیش یکی از درختا جین یونگ و یونگجه وایسادن و دارن حرف میزنن،حس کارگاهیم فعال شد سریع رفتم پشت یه درخت و هنذفیرمو در آوردم،،گوشیمم گذاشتم رو ضبط صوت و به حرفاشون گوش دادم،،جدی بهم حس یه پلیس مخفی دست داده بود..گوشیو هم گذاشتم رو حالت پرواز و گوش دادم،جین یونگ با صدای آرومی گفت
+یونگجه جدیدا متوجه ی حسای جدیدی تو خودم شدم
_چه حسی هیونگ؟!
+وقتی نزدیکشم،،قلبم تند میزنه..نمیتونم درست حرف بزنم.دوست دارم همش به اون زل بزنم و تو چشماش گم شم..همیشه میخوام پیشش باشم..میخوام دوست داشتنش برا من باش..
یونگجه با بهت و تعجب میون حرفاش پرید و گفت
_جین یو..یونگ تو،تو عاشق شدی،،باورم نمیشه پسرررر
حالا این دختر کی هست؟!
با این سوال گوشای منم تیز شد تا حرفشو بشونم
+هستی
با شنیدن این حرف حس کردم چشمام داره از حدقه در میاد،،یهو صدای قدمای یکی اومد،سریع هنذفیریمو گذاشتم تو گوشم..خیلی هول شده بودم و میخواستم عادی باشم..
یهو صدای یوگبم از پشت سرم اومد
+هیییی تو اینجا چکار میکنی
من ک قیافه ام عادی بود و صدای آهنگم تقریبا بلند بود،هنذفیرمو در آوردم و سعی کردم خودمو تو کوچه ی علی چپ بزنم
_هاااان!!من اومدم قدم بزنم،تازه از دانشگاه اومدم..خی..خیلی خستم،مزاحمم نشین
جین یونگ و یونگجه سریع به سمتم اومدن،،رنگ جین یونگ پریده بود،یهو یونگجه پرسید
+تو از کی اینجایی؟!
خیلی دلم میخواست زل بزنم تو صورتش و بگم از اولش ولی ترجیح دادم فعلا نگم نیشمو تا ته باز کردم و گفتم
_اههههه تازه رسیدم،میگما شما چتونه؟!وات ده فاک؟!ولم کنین خستمه میخوام دیگه برم
و سریع از اونجا دور شدم و نفس حبس شدمو به بیرون فوت کردم..لبخند پلیدی زدم و با خوشحالی از کشفای جدیدم ب سمت خونه رفتم...
پایان پارت 58
@Lovefic_got7
********************
کامیلا :
امروز روز مزخرفی بود و هممون خیلی خسته شده بودیم،قیافه هامون درب و داغون بود فقط میخواستیم برسیم به خونه و استراحت کنیم،منو آنا و هستی اومده بودیم و نیاز یه ساعت دیگه کلاس داشت..تا رسیدیم دم در با پسرا رو در رو شدیم..خیلی ضایع بودیم با این قیافه های زاغارتمون..هر کی نمیدونست فکر میکرد از تیمارستان فرار کردیم،،زیر چشم نگاهی به بمی انداختم و لبخند خجالتی ای زدم،،بعد از سلام و احوال پرسی به سمت خونه حرکت کردیم،تا رسیدیم نجوا رو دیدم،ظاهر اونم خیلی درب و داغون بود(کلن یکی از یکی داغون تره)یهو آنا با ذوق زیادد و جلو پسرا گفت
+نجواااااا،با مارک تو خونه تنها بودین...چکار کردین که اقد قیافت درب و داغون شده..
و نیشش رو تا ته باز کرد،یهو با شنیدین اسمش از طرف هستی متوجه ی موقعیت شد و خجالت زده سرشو پایین انداخت
یهو نجوا شروع کرد
_معلوم هست کدوم گوری هستین،خیر سرم چلاق شدم هیچکیم نی ازم مواظب کنه...آخرشم مارک موند پیشم
با شنیدن این حرفا هم هستی و آنا هر کدوم یچی بهش میگفتم ولی من یهو با فارسی بهش گفتم
+نجوا پریودی!؟
چشم غره ای بهم رفت و آره ای رو گفت،دیگه کسی چیزی بهش نگفت و هر کدوم به سمت اتاقامون رفتیم تا لباس بپوشیم،بعد از خوردن غذا و این حرفا رفتیم نشستیم تو اتاقامون...چقد امروز کسل کننده اس،پسرا که درگیر کارای خودشونن ماهم ک انگار نه انگار
نیاز :
تازه از دانشگاه اومده بودم و واقعا خسته بودم،پامو گذاشتم داخل خونه و خواستم به سمت ساختمون برم ولی یه حسی مثل فضولی نمیذاشت برم داخل...یادمه روزای اول میخاستم داخل این حیاط برگردم ولی اون پسره ی دراز یوگی نذاشت برم،،تند راه رفتم و هنذفیرمو گذاشتم تو گوشم و بین درختا راه میرفتم،،همینجور تو فاز خودم بودم که یهو سرمو بلند کردم و دیدم پیش یکی از درختا جین یونگ و یونگجه وایسادن و دارن حرف میزنن،حس کارگاهیم فعال شد سریع رفتم پشت یه درخت و هنذفیرمو در آوردم،،گوشیمم گذاشتم رو ضبط صوت و به حرفاشون گوش دادم،،جدی بهم حس یه پلیس مخفی دست داده بود..گوشیو هم گذاشتم رو حالت پرواز و گوش دادم،جین یونگ با صدای آرومی گفت
+یونگجه جدیدا متوجه ی حسای جدیدی تو خودم شدم
_چه حسی هیونگ؟!
+وقتی نزدیکشم،،قلبم تند میزنه..نمیتونم درست حرف بزنم.دوست دارم همش به اون زل بزنم و تو چشماش گم شم..همیشه میخوام پیشش باشم..میخوام دوست داشتنش برا من باش..
یونگجه با بهت و تعجب میون حرفاش پرید و گفت
_جین یو..یونگ تو،تو عاشق شدی،،باورم نمیشه پسرررر
حالا این دختر کی هست؟!
با این سوال گوشای منم تیز شد تا حرفشو بشونم
+هستی
با شنیدن این حرف حس کردم چشمام داره از حدقه در میاد،،یهو صدای قدمای یکی اومد،سریع هنذفیریمو گذاشتم تو گوشم..خیلی هول شده بودم و میخواستم عادی باشم..
یهو صدای یوگبم از پشت سرم اومد
+هیییی تو اینجا چکار میکنی
من ک قیافه ام عادی بود و صدای آهنگم تقریبا بلند بود،هنذفیرمو در آوردم و سعی کردم خودمو تو کوچه ی علی چپ بزنم
_هاااان!!من اومدم قدم بزنم،تازه از دانشگاه اومدم..خی..خیلی خستم،مزاحمم نشین
جین یونگ و یونگجه سریع به سمتم اومدن،،رنگ جین یونگ پریده بود،یهو یونگجه پرسید
+تو از کی اینجایی؟!
خیلی دلم میخواست زل بزنم تو صورتش و بگم از اولش ولی ترجیح دادم فعلا نگم نیشمو تا ته باز کردم و گفتم
_اههههه تازه رسیدم،میگما شما چتونه؟!وات ده فاک؟!ولم کنین خستمه میخوام دیگه برم
و سریع از اونجا دور شدم و نفس حبس شدمو به بیرون فوت کردم..لبخند پلیدی زدم و با خوشحالی از کشفای جدیدم ب سمت خونه رفتم...
پایان پارت 58
@Lovefic_got7
۱۳.۲k
۱۶ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.