دختر عموی خشن من پارت: 1
هرچقدر بزرگتر میشیم دنیا بیشتر بهمون سخت میگیره. انقدر که ارزوهای بچگیمون برای زودتر بزرگ شدن رو لعنت میفرستیم. حسرت روزهایی رو میکشیم. که هیچوقت ندیدیم و تو خواب هامون جا موندن. بیشتر ادم ها برای فرار از مشکلات زندگی و مسئولیت هایی که بعد از رسیدن به این ارزوی مسخره گریبان گیرشون شده رویاشون رو برهکس میکنن و میگن"کاش به بچگی هام برمیگشتم"شاید عجیب بنظر بیاد ولی من هیچوقت نمیخوام به اون دوران برگردم چون هیچوقت اون دوران فاکی بهم بعنوان ی بچه اسون نگرف و همیشه بدترین اتفاقا برام میوفتاد وقتی که بچه های دیگه با خانوادشون تفریح میکردن من برای گرفتن انتقام مامانم از کسایی که باعث مرگش شدن اموزش میدیدم و سخت ترین لحظه های عمرمو سپری میکردم وقتی بچه های دیگه با لالایی و نوازش پدر و مادرشون راحت تو تختشون میخوابیدن من با درد و گریه میخوابیدم
حتی اگه زندگی مستقیما پاهاشو روی بدنم بزارع و فشار بده هم برنمیگردم
حتی اگه قرار نباشه هیچوقت رنگ ارامشو ببینم حتی اگه نتونم مث بقیه روزمرگی ساده ای داشته باشم حتی اگه نتونم زندگی کنم بازم نمیخوام برگردم هیچوقت نمیخوام اون روزها رو تکرار کنم و لحظه هایی که گذروندم رو برای بار دیگه تجربه کنم.
با صدای زنگ گوشیم از فکر درومدم و جواب دادم
هانا: بله؟
هیوجو: کجاییی دختر دیر میشه زودباش بیا باید بریم دانشگاه میخوای همون روز اول دیر کنیم
هانا: نزدیک دانشگاهم
هیوجو: دم در منتظرتم
با گفتن کلمه "باشه" مکالمه بینمونو تموم کردم و پامو بیشتر روی پدال گاز فشار دادم تا زودتر برسم
بعدچن دقیقه جلوی دانشگاه وایسادم هیوجو رو ندیدم ماشینو تو پارکینگ پارک کردم و داشتم دنبال هیوجو میگشتم
ماسکمو زدم چون حوصله جیغ و داد نداشتم
که بلاخره پیداش کردم اونم پیش چن تا پسر سری از تاسف تکون دادمو رفتم پیشش وایسادم
هانا: مگه مرض داری منو ی ساعت الاف خودت کردی
با صدام توجهش بهم جلب شد اون پسرام داشتن همینطور نگام میکردن
هیوجو: عه اومدی بیا تا با پسر دایی و پسر خاله هام اشنات کنم
دستشو کشیدم و سمت کلاس بردمش حوصله معرفی کردن نداشتم
هیوجو: یا یا وایسا میخواستم بهت معرفیشون کنم
هانا: کلاس دیر میشه خفه شو و دنبالم بیا
جلو ی کلاس وایسادم
هانا: اینه کلاس؟
دستشو ول کردم دستشو ماساژ داد و گف
_ارع همینه بیا بریم داخل
وقتی وارد کلاس شدیم نگاه های خیره کسایی که تو کلاس بودن رو حس میکردم داشتن با نگاهشون میخوردنم حتما به خاطر ماسکیه که گذاشتم
بدون توجه بهشون ی جا پیدا کردمو نشستم و تمام اون نگاها رو ایگنور کردمو روبه هیوجو که کنارم نشسته بود گفتم
هانا:کره ایم زیاد خوب نیس چه غلطی بکنم الان(فرانسوی)
هیوجو: اشکال نداره عادت میکنی
جوابمو به کره ای داد که چن کلمه شو متوجه نشدم
*
کلاس که تموم شد با هیوجو رفتیم ی پارک که نزدیک مدرسه بود چون میخواست فامیلاشو بهم معرفی کنه اونا قبل ما کلاسشون تموم شده بودو اونجا منتظرمون بودن وقتی رسیدیم با دیدن کسایی که اونجا بودن خون جلو چشامو گرف
حتی اگه زندگی مستقیما پاهاشو روی بدنم بزارع و فشار بده هم برنمیگردم
حتی اگه قرار نباشه هیچوقت رنگ ارامشو ببینم حتی اگه نتونم مث بقیه روزمرگی ساده ای داشته باشم حتی اگه نتونم زندگی کنم بازم نمیخوام برگردم هیچوقت نمیخوام اون روزها رو تکرار کنم و لحظه هایی که گذروندم رو برای بار دیگه تجربه کنم.
با صدای زنگ گوشیم از فکر درومدم و جواب دادم
هانا: بله؟
هیوجو: کجاییی دختر دیر میشه زودباش بیا باید بریم دانشگاه میخوای همون روز اول دیر کنیم
هانا: نزدیک دانشگاهم
هیوجو: دم در منتظرتم
با گفتن کلمه "باشه" مکالمه بینمونو تموم کردم و پامو بیشتر روی پدال گاز فشار دادم تا زودتر برسم
بعدچن دقیقه جلوی دانشگاه وایسادم هیوجو رو ندیدم ماشینو تو پارکینگ پارک کردم و داشتم دنبال هیوجو میگشتم
ماسکمو زدم چون حوصله جیغ و داد نداشتم
که بلاخره پیداش کردم اونم پیش چن تا پسر سری از تاسف تکون دادمو رفتم پیشش وایسادم
هانا: مگه مرض داری منو ی ساعت الاف خودت کردی
با صدام توجهش بهم جلب شد اون پسرام داشتن همینطور نگام میکردن
هیوجو: عه اومدی بیا تا با پسر دایی و پسر خاله هام اشنات کنم
دستشو کشیدم و سمت کلاس بردمش حوصله معرفی کردن نداشتم
هیوجو: یا یا وایسا میخواستم بهت معرفیشون کنم
هانا: کلاس دیر میشه خفه شو و دنبالم بیا
جلو ی کلاس وایسادم
هانا: اینه کلاس؟
دستشو ول کردم دستشو ماساژ داد و گف
_ارع همینه بیا بریم داخل
وقتی وارد کلاس شدیم نگاه های خیره کسایی که تو کلاس بودن رو حس میکردم داشتن با نگاهشون میخوردنم حتما به خاطر ماسکیه که گذاشتم
بدون توجه بهشون ی جا پیدا کردمو نشستم و تمام اون نگاها رو ایگنور کردمو روبه هیوجو که کنارم نشسته بود گفتم
هانا:کره ایم زیاد خوب نیس چه غلطی بکنم الان(فرانسوی)
هیوجو: اشکال نداره عادت میکنی
جوابمو به کره ای داد که چن کلمه شو متوجه نشدم
*
کلاس که تموم شد با هیوجو رفتیم ی پارک که نزدیک مدرسه بود چون میخواست فامیلاشو بهم معرفی کنه اونا قبل ما کلاسشون تموم شده بودو اونجا منتظرمون بودن وقتی رسیدیم با دیدن کسایی که اونجا بودن خون جلو چشامو گرف
۱۰.۸k
۰۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.