فیک گل رزم 🌹✨
آخر✨ part,41
صدای فریاد فیلیکس تمام دنیای مرا خراب کرد
=یادتون رفته منو دعوت کنید
♡داداش تمومش کن( کمی بلند)
☆برو بیرون فیلیکس (بلند)
تهیونگ با چشمانی که خون جلوی آن هارا گرفته بود به فیلیکس نگاه می کرد
میخواست فریاد بزند و با تمام وجودش مشت هایش را به فیلیکس بکوبد اما وقتی صورت رنگ پریده و حراسان یوری را دید متوقف شد
_همین الان از اینجا برو( بلند)
فیلیکس خندید خنده ای که شادی آور نبود رو به تهیونگ کرد و گفت
=کسی که باید بره شمایید
و با علامت فیلیکس ادم هایی سیاه پوش به عمارت وارد شدند آن ها مثل مور و ملخ بودند همه جارا محاصره کردند
اما اونا مامور پلیس نبودند نیرو های شخصی فیلیکس بودن!
♕بچه ها اون دنبال شماست زود تر از اینجا برید
+بدون شما که نمیشه
☆اون دنبال ما نیست از اولم از شما کینه داشته پس سریعتر از اینجا برید
شوگا یوری و تهیونگ رو به طرف در مخفی برد برای اینکه اونا تنها نرن جونگ کوک و شینا هم با اونا رفتن
تونستن فرار کنن سوار ماشین شدن و به جایی نامعلوم حرکت کردند اما مشکل اینجا بود که فیلیکس داشت تعقیبشون میکرد
روی پلی بزرگ رسیدن پلی که اگر پایین ان را نگاه میکردی جز دریا چیزی نمی دیدی
در ان لحضه تیری از ماشین فیلیکس به یوری شلیک شد خوشبختانه تیر خطا رفت
×من دیگه نمیتونم بیاید پیاده شیم
_دیونه شدی میکشتمون
×بابا شاید حرف زدیم درست شد
+درست نمیشه
♡جیییغغغغغ جلو تو نگاه کن کوکککک
ماشینشون به کناره اون پل خور و وقتی خواستن حرکت کنن
تیری به لاستیکشون خورد اونا گیر کرده بودن نمیتونستن حرکت کنن پس از میشین پیاده شدن
_فیلیکس تو چه مرگته چه از جونمون میخوای (عربده)
فیلیکس تفنگشو اورد بالا و گفت خوب معلومه جونتو
ماشه رو کشید و شلیک کرد
تیر با سرعت به سمت تهیونگ می امد آیا این پایان زندگی او بود....؟
جونکوک با سرعت خودشو به جلوی تهیونگ پرتاب کرد و تیر به بازوی اون خورد خون همه جاروفرا گرفته بود شینا گریه میکرد و یوری با چشم های قرمز به جونکوک چشم دوخته بود تهیونگ دیگه نتونست خودشو کنترل کنه به طرف فیلکس رفت و تفنگ رو به طرفی پرتاب کرد
اونا یقه به یقه شده بودن جونکوک از درد به خودش میپیچید و نمیتونست کاری کنه
اونا به لبه ی پل رفتن
=اگه نتونتم تورو بکشم پس خودمم باهات میمیرم
اینو که گفت تهیونگ رو بقل کرد و از پل پایین پرید آن دو داخل دریا افتادند
+نههههههه( بلند) یوری حراسان به لبه پل امد و پایین را نگاه کرد خدا خدا میکرد اتفاقی برای تهیونگ نیوفتاده باشد
جونکوک به سختی بلند شد و به طرف یوری رفت اون سه تا چشم هاشون رو به دریای پهناور دوخته بودند تا نشانه ای از تهیونگ پیدا کنند اما چیزی ندیدند
بغض یوری شکست و صدای گریش بلند شد
×اروم باش یوری اون همین جاست هیچیش نمیشه( با صدای بغضی)
♡داداشم جونکوک داداشم( با گریه)
ساعت ها چشم انتظار بودند اما هیچ چیز ندیدن
×دخترا پاشین بریم خونه نمیشه اینجا بمونیم هوا داره تاریک میشه
+نه یکمی دیگه نگاه کنیم شاید چیزی دیدیم
♡اره بمونیم
×باید بریم به پلیس خبر بدیم که... که.. اگه جنازشونو پیدا کرد بهمون بگن( با بغض)
+این جوری نگو (با بغض)
از زبان یوری
توی مسیر عمارت بودیم با لباس عروس تمام این کوچه هارو تی میکردم تهیونگ من الان کجایی؟
غم تمام وجودم رو فرا گرفته بود آیا این بود زندگی من؟ آیا این بود پایان داستان من؟.....
اسلاید دوم لباس عروس یوری اسلاید سوم لباس تهیونگ چهارم لباس شینا
(پایان فصل ۱)
صدای فریاد فیلیکس تمام دنیای مرا خراب کرد
=یادتون رفته منو دعوت کنید
♡داداش تمومش کن( کمی بلند)
☆برو بیرون فیلیکس (بلند)
تهیونگ با چشمانی که خون جلوی آن هارا گرفته بود به فیلیکس نگاه می کرد
میخواست فریاد بزند و با تمام وجودش مشت هایش را به فیلیکس بکوبد اما وقتی صورت رنگ پریده و حراسان یوری را دید متوقف شد
_همین الان از اینجا برو( بلند)
فیلیکس خندید خنده ای که شادی آور نبود رو به تهیونگ کرد و گفت
=کسی که باید بره شمایید
و با علامت فیلیکس ادم هایی سیاه پوش به عمارت وارد شدند آن ها مثل مور و ملخ بودند همه جارا محاصره کردند
اما اونا مامور پلیس نبودند نیرو های شخصی فیلیکس بودن!
♕بچه ها اون دنبال شماست زود تر از اینجا برید
+بدون شما که نمیشه
☆اون دنبال ما نیست از اولم از شما کینه داشته پس سریعتر از اینجا برید
شوگا یوری و تهیونگ رو به طرف در مخفی برد برای اینکه اونا تنها نرن جونگ کوک و شینا هم با اونا رفتن
تونستن فرار کنن سوار ماشین شدن و به جایی نامعلوم حرکت کردند اما مشکل اینجا بود که فیلیکس داشت تعقیبشون میکرد
روی پلی بزرگ رسیدن پلی که اگر پایین ان را نگاه میکردی جز دریا چیزی نمی دیدی
در ان لحضه تیری از ماشین فیلیکس به یوری شلیک شد خوشبختانه تیر خطا رفت
×من دیگه نمیتونم بیاید پیاده شیم
_دیونه شدی میکشتمون
×بابا شاید حرف زدیم درست شد
+درست نمیشه
♡جیییغغغغغ جلو تو نگاه کن کوکککک
ماشینشون به کناره اون پل خور و وقتی خواستن حرکت کنن
تیری به لاستیکشون خورد اونا گیر کرده بودن نمیتونستن حرکت کنن پس از میشین پیاده شدن
_فیلیکس تو چه مرگته چه از جونمون میخوای (عربده)
فیلیکس تفنگشو اورد بالا و گفت خوب معلومه جونتو
ماشه رو کشید و شلیک کرد
تیر با سرعت به سمت تهیونگ می امد آیا این پایان زندگی او بود....؟
جونکوک با سرعت خودشو به جلوی تهیونگ پرتاب کرد و تیر به بازوی اون خورد خون همه جاروفرا گرفته بود شینا گریه میکرد و یوری با چشم های قرمز به جونکوک چشم دوخته بود تهیونگ دیگه نتونست خودشو کنترل کنه به طرف فیلکس رفت و تفنگ رو به طرفی پرتاب کرد
اونا یقه به یقه شده بودن جونکوک از درد به خودش میپیچید و نمیتونست کاری کنه
اونا به لبه ی پل رفتن
=اگه نتونتم تورو بکشم پس خودمم باهات میمیرم
اینو که گفت تهیونگ رو بقل کرد و از پل پایین پرید آن دو داخل دریا افتادند
+نههههههه( بلند) یوری حراسان به لبه پل امد و پایین را نگاه کرد خدا خدا میکرد اتفاقی برای تهیونگ نیوفتاده باشد
جونکوک به سختی بلند شد و به طرف یوری رفت اون سه تا چشم هاشون رو به دریای پهناور دوخته بودند تا نشانه ای از تهیونگ پیدا کنند اما چیزی ندیدند
بغض یوری شکست و صدای گریش بلند شد
×اروم باش یوری اون همین جاست هیچیش نمیشه( با صدای بغضی)
♡داداشم جونکوک داداشم( با گریه)
ساعت ها چشم انتظار بودند اما هیچ چیز ندیدن
×دخترا پاشین بریم خونه نمیشه اینجا بمونیم هوا داره تاریک میشه
+نه یکمی دیگه نگاه کنیم شاید چیزی دیدیم
♡اره بمونیم
×باید بریم به پلیس خبر بدیم که... که.. اگه جنازشونو پیدا کرد بهمون بگن( با بغض)
+این جوری نگو (با بغض)
از زبان یوری
توی مسیر عمارت بودیم با لباس عروس تمام این کوچه هارو تی میکردم تهیونگ من الان کجایی؟
غم تمام وجودم رو فرا گرفته بود آیا این بود زندگی من؟ آیا این بود پایان داستان من؟.....
اسلاید دوم لباس عروس یوری اسلاید سوم لباس تهیونگ چهارم لباس شینا
(پایان فصل ۱)
۶.۴k
۲۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.