عشق سیاه پارت من ۲
ویو سارینا
اماده شدم و حرکت کردم باید میرفتم مساحبه کاری تو یه شرکت یکم استرس داشت، خلاصه که رسیدم ، نشستم تا منو صدا کنن
که بالاخره صدا کردن اما با حرفی که یه شکی کردم
منشی: خانم سارینا ، آقای هوانگ منتظر شما هستن از این طرف لطفا
سارینا: ممنون
در زدم و رفتم تو یه مرد میانسال بود تعظیم کردم و بعد سلام کردم
آقای هوانگ: سلام دخترم بشین
نشستم و شروع کرد به سوال پرسیدن ، وقتی تموم شد
آقای هوانگ: خیلی عالی ، استخدامی می تونی از فردا شروع کنی
سارینا: واقعا خیلی ازتون ممنونم
اقای هوانگ : این چه حرفیه دخترم بالاخره این استعداد تو
بعد از کلی تشکر داشتم میرفتم که یکی در زد و اومد تو با دیدنش میخکوب شد
هیونجین:به به ببین کی رو میبینم
آقای هوانگ : شما همو میشناسین
هیونجین: بله پدر ... ایشون همون دخترین که میگفتم
آقای هوانگ: اومم خیلی خوشگل و مودبه
سارینا: با اجازتون من میرم
و رفتم بیرون
آخه این چرا همجا هس
رفتم خونه بعد چند ساعت محیا زنگ زد
سارینا:چیع
محیا: درد چیه بیا در رو باز کن
رفتم در باز کردم که محیا و نورا بودن
اومدن تو بعد چند مین گفتن
محیا: سارینا یچی میگم نه نگو
سارینا: باش حالا چی حس
محیا و نورا: بریم بار
سارینا:بریم
نورا: چی ........ یه لحظه این عوض شده این اینجوری نبود بهش میگفتی بیا بریم ما رو دنبال میکرد
محیا: فک کنم بهز هیونجین رو دیده
سارینا: دقیقا
محیا: نگفتم
سارینا: خب بریم
آماده شدن (عکس لباساشونو میزارم)
و رفتن
اماده شدم و حرکت کردم باید میرفتم مساحبه کاری تو یه شرکت یکم استرس داشت، خلاصه که رسیدم ، نشستم تا منو صدا کنن
که بالاخره صدا کردن اما با حرفی که یه شکی کردم
منشی: خانم سارینا ، آقای هوانگ منتظر شما هستن از این طرف لطفا
سارینا: ممنون
در زدم و رفتم تو یه مرد میانسال بود تعظیم کردم و بعد سلام کردم
آقای هوانگ: سلام دخترم بشین
نشستم و شروع کرد به سوال پرسیدن ، وقتی تموم شد
آقای هوانگ: خیلی عالی ، استخدامی می تونی از فردا شروع کنی
سارینا: واقعا خیلی ازتون ممنونم
اقای هوانگ : این چه حرفیه دخترم بالاخره این استعداد تو
بعد از کلی تشکر داشتم میرفتم که یکی در زد و اومد تو با دیدنش میخکوب شد
هیونجین:به به ببین کی رو میبینم
آقای هوانگ : شما همو میشناسین
هیونجین: بله پدر ... ایشون همون دخترین که میگفتم
آقای هوانگ: اومم خیلی خوشگل و مودبه
سارینا: با اجازتون من میرم
و رفتم بیرون
آخه این چرا همجا هس
رفتم خونه بعد چند ساعت محیا زنگ زد
سارینا:چیع
محیا: درد چیه بیا در رو باز کن
رفتم در باز کردم که محیا و نورا بودن
اومدن تو بعد چند مین گفتن
محیا: سارینا یچی میگم نه نگو
سارینا: باش حالا چی حس
محیا و نورا: بریم بار
سارینا:بریم
نورا: چی ........ یه لحظه این عوض شده این اینجوری نبود بهش میگفتی بیا بریم ما رو دنبال میکرد
محیا: فک کنم بهز هیونجین رو دیده
سارینا: دقیقا
محیا: نگفتم
سارینا: خب بریم
آماده شدن (عکس لباساشونو میزارم)
و رفتن
۱۷.۹k
۲۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.