مرد پشت نقاب...
پارت 29
به نگاهای لیان دقت کردم دیدم داره به پشت سرم نگا میکنه منم با تعجب برگشتم و پشت سرمو نگا کردم. پشمام ریخت وقتی دیدمش. دقیقا جوری بود که لیان توصیفش کرده بود. برگشتم سمتش و خودمو زدم به کوچه علی چپ.
+زهرمار چرا داد میزنی
-ک...کو...کوک پ...پشت سرتتت
با دست به پشت سرم اشاره کرد دوباره برگشتم نگا کردم هنوزم اونجا بود اما به لیان گفتم
+پشت سرم چی؟
-او...اون پشت سر...ته
+کی لیانا؟
محکم گفت
-اووون
+چرا اینقدر خل و چلی
رفتم سمتش تا کمتر اون موجودو ببینه و نشوندمش رو مبل اما بازم میخواست برگرده عقب و به ببینیه اون هنوز اونجاس؟ معلومه که هنوز اونجا بود ولی...خب
+از کادوم خوشت اومد؟
یهو یه لبخند گنده رو صورتش نمایان شد.
-خیلب گوساله ای
+اینم دستت درد نکنه من🗿💔
-راستی اینجا چیکار میکنی؟
+او...اومدم به بابات کمک مکنم. برا اسباب کشی. چون چند تا خونه...
-پس اونا فرستادنت.
یهو سر شد و ازم فاصله گرفت.
+ها؟
-برو بهشون بگو من هیجا نمیام همینجا با همین جنا زندگی میکنم تا بمیرم من اصلا پامو از خونه نمیزارم بیرون برو بهشون بگو ولم کنن
+تو چته
-من چمه؟ خودت چته کوک! تو دوست منی به من کمک کن نه بابام تو باید طرف من باشییی
+حرفات بی معنین
-بی معنی نیستن تو درک نمیکنی.
+چرا نمیخوای از اینجا بری؟
-نمیخوام دیگه
+نه خوب بگو دلیلشو
-خب نمیخوام کوک
اینجا بود که فهمیدم یه قضیه ای هست.
+لیانا
+به من نگا کن
به چشمام زل زد
-ها، چته؟
چند ثانیه ای همونجوری دوتامونم با چشمای سرد بهم نگا کردیم.
+راستشو بگو. چرا نمیخوای از این خونه بری؟ چه اتفاقی افتاده؟ بازم به این ربط داره؟
با سر به پشت سرم اشاره کردم.
-چرا حس میکنم میبینیش ولی به رو خودت نمیاری؟
+جواب سوالمو بده.
-نخیر. من اینجا بزرگ شدم اینجا خونه بچگیمه من نمیتونم از اینجا دل بکنم اصن من عاشق این خونم و نمیخوام برم به کسی هم هیچ ربطی نداره. جوابتو گرفتی کوک؟ برو همینو به اونا هم بگو. بهشون بگو که من پامو از خونه نمیزارم بیرون.
+یعنی چی لیااان به خودت بیا اصن حرفات معنی ندارن تو خودت میفهمی چی میگیی؟
-نه اصلا من نفهمم و چیزی نمیفهمم توهم ولم کن.
بلند شد بره که مچ دستشو محکم و عصبی گرفتم و کشیدم که بشینه.
+جوابمو بده. چرا نمیخوای اسباب کشی بکنن؟
یهو اونم عصبی شد و با صدای نسبتا بلند گفت.
-آره. من دیوونم. من خل شدم. نمیخوام از این خونه برم میخوام همینجا بمونم و بپوسم به توهم ربطی نداره اصن اره همون موجودات تهدیدم کردن که از این خونه نریم وگرنه منو میکشن. اصن چرا دارم اینارو به تو میگم با دونستنشون کجارو فتح میکنی؟
داشت همینجوری غر میزد که یهو...
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید♥️
به نگاهای لیان دقت کردم دیدم داره به پشت سرم نگا میکنه منم با تعجب برگشتم و پشت سرمو نگا کردم. پشمام ریخت وقتی دیدمش. دقیقا جوری بود که لیان توصیفش کرده بود. برگشتم سمتش و خودمو زدم به کوچه علی چپ.
+زهرمار چرا داد میزنی
-ک...کو...کوک پ...پشت سرتتت
با دست به پشت سرم اشاره کرد دوباره برگشتم نگا کردم هنوزم اونجا بود اما به لیان گفتم
+پشت سرم چی؟
-او...اون پشت سر...ته
+کی لیانا؟
محکم گفت
-اووون
+چرا اینقدر خل و چلی
رفتم سمتش تا کمتر اون موجودو ببینه و نشوندمش رو مبل اما بازم میخواست برگرده عقب و به ببینیه اون هنوز اونجاس؟ معلومه که هنوز اونجا بود ولی...خب
+از کادوم خوشت اومد؟
یهو یه لبخند گنده رو صورتش نمایان شد.
-خیلب گوساله ای
+اینم دستت درد نکنه من🗿💔
-راستی اینجا چیکار میکنی؟
+او...اومدم به بابات کمک مکنم. برا اسباب کشی. چون چند تا خونه...
-پس اونا فرستادنت.
یهو سر شد و ازم فاصله گرفت.
+ها؟
-برو بهشون بگو من هیجا نمیام همینجا با همین جنا زندگی میکنم تا بمیرم من اصلا پامو از خونه نمیزارم بیرون برو بهشون بگو ولم کنن
+تو چته
-من چمه؟ خودت چته کوک! تو دوست منی به من کمک کن نه بابام تو باید طرف من باشییی
+حرفات بی معنین
-بی معنی نیستن تو درک نمیکنی.
+چرا نمیخوای از اینجا بری؟
-نمیخوام دیگه
+نه خوب بگو دلیلشو
-خب نمیخوام کوک
اینجا بود که فهمیدم یه قضیه ای هست.
+لیانا
+به من نگا کن
به چشمام زل زد
-ها، چته؟
چند ثانیه ای همونجوری دوتامونم با چشمای سرد بهم نگا کردیم.
+راستشو بگو. چرا نمیخوای از این خونه بری؟ چه اتفاقی افتاده؟ بازم به این ربط داره؟
با سر به پشت سرم اشاره کردم.
-چرا حس میکنم میبینیش ولی به رو خودت نمیاری؟
+جواب سوالمو بده.
-نخیر. من اینجا بزرگ شدم اینجا خونه بچگیمه من نمیتونم از اینجا دل بکنم اصن من عاشق این خونم و نمیخوام برم به کسی هم هیچ ربطی نداره. جوابتو گرفتی کوک؟ برو همینو به اونا هم بگو. بهشون بگو که من پامو از خونه نمیزارم بیرون.
+یعنی چی لیااان به خودت بیا اصن حرفات معنی ندارن تو خودت میفهمی چی میگیی؟
-نه اصلا من نفهمم و چیزی نمیفهمم توهم ولم کن.
بلند شد بره که مچ دستشو محکم و عصبی گرفتم و کشیدم که بشینه.
+جوابمو بده. چرا نمیخوای اسباب کشی بکنن؟
یهو اونم عصبی شد و با صدای نسبتا بلند گفت.
-آره. من دیوونم. من خل شدم. نمیخوام از این خونه برم میخوام همینجا بمونم و بپوسم به توهم ربطی نداره اصن اره همون موجودات تهدیدم کردن که از این خونه نریم وگرنه منو میکشن. اصن چرا دارم اینارو به تو میگم با دونستنشون کجارو فتح میکنی؟
داشت همینجوری غر میزد که یهو...
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید♥️
۵.۵k
۱۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.