عمارت ارباب جعون
#عمارت_ارباب_جعون
#Part_ 38
چند دقیقه ای توی بغل تهیونگ گریه کردم......اشکام رو پاک کردم و اروم از تهیونگ جدا شدم و نگا کردم به جونکوک که داشت نگام میکرد ....اهمیتی ندادم و رفتم سمت کیفم و برداشتمش....
+ امیدوارم با زنت بهت خوش بگذره آقای جعون(حرصی)
راه افتادم و میخواستم از دَره عمارت برم بیرون که ....
÷مامان؟!
یه لحظه توی جام میخکوب شدم .....برگشتم که با اون وو روبه رو شدم .....
+ اون وو(بغض)
÷ مامان خودتی؟!(گریه)
+ ( سرش رو به علامت اره تکون داد) بیا اینجا اون وو(دستاش رو باز کرد )
اون وو دویید طرفم و محکم بغلم کرد متقابل محکم بغلش کردم و سرش نوازش کردم .....
+ دلم برات تنگ شده بود پسر کوچولوی مامان....(گریه)
÷ مامان من الان ۱۶ سالمه ....دیگه بزرگ شدم(با بغضی که توی صداش بود)
اون وو رو از بغلم دراوردم و همین جور که سرش رو نوازش میکردم گفتم.....
+ برای من تو هنوز همون اون وو کوچولویی... (لبخند تلخ)
÷مامان ...میخوای دوباره از اینجا بری!؟(با ناراحتی)
+ اره...متاسفم...باید برم! ....(با بغض که تو گلوش موج میزد)
÷اما مامان تو تازه اومدی.....کجا میخوای بری(گریه)
+ متاسفم پسرم.....حالا گریه نکن(اشک های اون وو رو پاک میکنه)
÷ نميشه بمونی؟!(بغض)
+ اون وو...تو دیگه بزرگ شدی ...به خودت نگا کن تو.... دیگه بچه نیستی ،۱۶ سالته باید به بعضی چیزا عادت کنی،
÷ به چی عادت کنم ....هشت سال رفتنت یا به الان که بازم میخوای برییی ......مگه به من نگفتی ولم نمیکنی مگه نگفتی پیشم می مونی و مثل پدر و مادرم ترکم نمیکنی ...پس چی شدددد(داد و گریه)
+ اون وو.....
÷ برای کی داری این کار رو میکنی ....واسه چیسوووووو(داد)
+ اون وو بسه دیگه.... ( زد تو صورتش)چقدر میخوای به این بچه بازیات ادامه بدی ...تو بزرگ شدی باید درک کنی (یکم بلند)
÷ ........
برای آخرین بار به اون وو نگا کردم و راه افتادم و از عمارت زدم بیرون ....با اینکه اشکام جاری شده بود و میدونستم نمیتونم دوری دوتاشون رو تحمل کنم اما ....من دیگه پام و توی اون عمارت نمیزارم !!!!! ........
ادامه دارد.......
#Part_ 38
چند دقیقه ای توی بغل تهیونگ گریه کردم......اشکام رو پاک کردم و اروم از تهیونگ جدا شدم و نگا کردم به جونکوک که داشت نگام میکرد ....اهمیتی ندادم و رفتم سمت کیفم و برداشتمش....
+ امیدوارم با زنت بهت خوش بگذره آقای جعون(حرصی)
راه افتادم و میخواستم از دَره عمارت برم بیرون که ....
÷مامان؟!
یه لحظه توی جام میخکوب شدم .....برگشتم که با اون وو روبه رو شدم .....
+ اون وو(بغض)
÷ مامان خودتی؟!(گریه)
+ ( سرش رو به علامت اره تکون داد) بیا اینجا اون وو(دستاش رو باز کرد )
اون وو دویید طرفم و محکم بغلم کرد متقابل محکم بغلش کردم و سرش نوازش کردم .....
+ دلم برات تنگ شده بود پسر کوچولوی مامان....(گریه)
÷ مامان من الان ۱۶ سالمه ....دیگه بزرگ شدم(با بغضی که توی صداش بود)
اون وو رو از بغلم دراوردم و همین جور که سرش رو نوازش میکردم گفتم.....
+ برای من تو هنوز همون اون وو کوچولویی... (لبخند تلخ)
÷مامان ...میخوای دوباره از اینجا بری!؟(با ناراحتی)
+ اره...متاسفم...باید برم! ....(با بغض که تو گلوش موج میزد)
÷اما مامان تو تازه اومدی.....کجا میخوای بری(گریه)
+ متاسفم پسرم.....حالا گریه نکن(اشک های اون وو رو پاک میکنه)
÷ نميشه بمونی؟!(بغض)
+ اون وو...تو دیگه بزرگ شدی ...به خودت نگا کن تو.... دیگه بچه نیستی ،۱۶ سالته باید به بعضی چیزا عادت کنی،
÷ به چی عادت کنم ....هشت سال رفتنت یا به الان که بازم میخوای برییی ......مگه به من نگفتی ولم نمیکنی مگه نگفتی پیشم می مونی و مثل پدر و مادرم ترکم نمیکنی ...پس چی شدددد(داد و گریه)
+ اون وو.....
÷ برای کی داری این کار رو میکنی ....واسه چیسوووووو(داد)
+ اون وو بسه دیگه.... ( زد تو صورتش)چقدر میخوای به این بچه بازیات ادامه بدی ...تو بزرگ شدی باید درک کنی (یکم بلند)
÷ ........
برای آخرین بار به اون وو نگا کردم و راه افتادم و از عمارت زدم بیرون ....با اینکه اشکام جاری شده بود و میدونستم نمیتونم دوری دوتاشون رو تحمل کنم اما ....من دیگه پام و توی اون عمارت نمیزارم !!!!! ........
ادامه دارد.......
۵.۳k
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.