فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت46
°از زبان دازای|°
لبخندی زدم و صاف وایسادم ـو گفتم: بیا برگردیم، هوا سرده.
بلند شد ـو سری تکون داد. باهم سمت ـه اپارتمان رفتیم ـو داخل رفتیم.
لباسمو با یه یقه اسکی عوض کردم و کنار شوفاز روی زمین نشستم.
گوشیمو از جیبم بیرون اوردم و کمی داخلش سرک کشیدم.
کمی بعد چویا هم اومد ـو روی مبل نشست.
پاشو روی یه پای دیگش انداخت که زیر چشمی نگاش کردم.
با چشمای خمارش بهم نگاه کرد که دوباره دیدمو به صفحه ی گوشی دادم.
بعداز چند دقیقه از جام بلند شدم ـو یه دستمو تو جیبم بردم ـو گفتم: من میرم بخوابم.
بدون ـه هیچ حرفی از کنار ـه مبلی که روش نشسته بود رد شدم که صداش مانع ادامه ی راه رفتنم شد: دازای..!
سرمو سمتش چرخوندم ـو گفتم: چیزی شده؟
بدون ـه اینکه سرشو سمتم بچرخونه گفت: من دیگه نمیتونم کنارت باشم درکل...
با حرفی که زد اخمام توهم رفت، رفتم ـو روبه روش وایسادم ـو گفتم: منظورت چیه؟
سرشو پایین انداخت ـو گفت: هرکسی سلیقه ای داره ـو تو اصلا هم استایل من نیستی.
دست به سینه وایسادم ـو با اخمه غلیظی که روی پیشونیم نشسته بود گفتم: حقیقت نداره.
سرشو بالا اورد ـو با اخم گفت: خیلی حقیقت دارهه!!
سرمو کمی جلوتر بردم ـو با عصبانیت گفتم: دقیقا کجای من استایلت نیست؟؟!
کمی عقب هلم داد ـو با صدای نسبتا بلندی گفت: زیادی قد بلندی، زیادی خوشتیپی، اصلا کلا زیادی ای.!!
با حرفی که زد ابروهام بالا پرید، دستمو پایین اوردم ـو به صورت سرخ شدی ـو لپای باد کرده ـش خیره شدم.
روشو اونور کرد ـو چشماشو روهم فشار داد.
هنوز به حرفی که زده بود نتونسته بودم عادت کنم، اولین بار بود یه همچین حرفی بهم زد.
برای لحظه ای خندم گرفت، زدم زیر خنده.
قطره ی اشکی که گوشه ی چشمم بخاطر خنده اومده بود ـو پاک کردم ـو با خنده گفتم: غافلگیرم کردی!
سری تکون داد ـو لبخند ـه کجی زد.
از جاش بلند شد ـو سمت ـه اشپزخونه رفت ـو خم شد جوری که دیگه اصلا معلوم نبود.
«◇از زبان چویا◇»
سریع سمت ـه اشپزخونه رفتم ـو روی زانوهام خم شدم ـو دستامو رو سرم گذاشتم.
داشتم از خجالت عرق میریختم، اخه این چه حرفی بود زدم؟
احمق، احمق، احمق. احمق، احمق، احمق، احمق!!!
چشمامو باز کردم ـو سمت ـه یخچال رفتم ـو بطری ـه پتروسو بیرون اوردم.
یه شیش سالی میشه بهش لب نزدم، بخاطر ـه کائده چان به خودم قول دادم دیگه سمت ـه مشروب نرم ولی الان که عیبی نداره، داره؟
بدون ـه اینکه بهش نگا کنم گفتم: میخوری؟
_نه من نمیخورم.
شونه ای بالا انداختم ـو تویه یه لیوان برای خودم کمی مشروب ریختم.
لیوانو بالا اوردم ـو جرعه ای ازشو خوردم.
معرکه ـس.
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو
#پارت46
°از زبان دازای|°
لبخندی زدم و صاف وایسادم ـو گفتم: بیا برگردیم، هوا سرده.
بلند شد ـو سری تکون داد. باهم سمت ـه اپارتمان رفتیم ـو داخل رفتیم.
لباسمو با یه یقه اسکی عوض کردم و کنار شوفاز روی زمین نشستم.
گوشیمو از جیبم بیرون اوردم و کمی داخلش سرک کشیدم.
کمی بعد چویا هم اومد ـو روی مبل نشست.
پاشو روی یه پای دیگش انداخت که زیر چشمی نگاش کردم.
با چشمای خمارش بهم نگاه کرد که دوباره دیدمو به صفحه ی گوشی دادم.
بعداز چند دقیقه از جام بلند شدم ـو یه دستمو تو جیبم بردم ـو گفتم: من میرم بخوابم.
بدون ـه هیچ حرفی از کنار ـه مبلی که روش نشسته بود رد شدم که صداش مانع ادامه ی راه رفتنم شد: دازای..!
سرمو سمتش چرخوندم ـو گفتم: چیزی شده؟
بدون ـه اینکه سرشو سمتم بچرخونه گفت: من دیگه نمیتونم کنارت باشم درکل...
با حرفی که زد اخمام توهم رفت، رفتم ـو روبه روش وایسادم ـو گفتم: منظورت چیه؟
سرشو پایین انداخت ـو گفت: هرکسی سلیقه ای داره ـو تو اصلا هم استایل من نیستی.
دست به سینه وایسادم ـو با اخمه غلیظی که روی پیشونیم نشسته بود گفتم: حقیقت نداره.
سرشو بالا اورد ـو با اخم گفت: خیلی حقیقت دارهه!!
سرمو کمی جلوتر بردم ـو با عصبانیت گفتم: دقیقا کجای من استایلت نیست؟؟!
کمی عقب هلم داد ـو با صدای نسبتا بلندی گفت: زیادی قد بلندی، زیادی خوشتیپی، اصلا کلا زیادی ای.!!
با حرفی که زد ابروهام بالا پرید، دستمو پایین اوردم ـو به صورت سرخ شدی ـو لپای باد کرده ـش خیره شدم.
روشو اونور کرد ـو چشماشو روهم فشار داد.
هنوز به حرفی که زده بود نتونسته بودم عادت کنم، اولین بار بود یه همچین حرفی بهم زد.
برای لحظه ای خندم گرفت، زدم زیر خنده.
قطره ی اشکی که گوشه ی چشمم بخاطر خنده اومده بود ـو پاک کردم ـو با خنده گفتم: غافلگیرم کردی!
سری تکون داد ـو لبخند ـه کجی زد.
از جاش بلند شد ـو سمت ـه اشپزخونه رفت ـو خم شد جوری که دیگه اصلا معلوم نبود.
«◇از زبان چویا◇»
سریع سمت ـه اشپزخونه رفتم ـو روی زانوهام خم شدم ـو دستامو رو سرم گذاشتم.
داشتم از خجالت عرق میریختم، اخه این چه حرفی بود زدم؟
احمق، احمق، احمق. احمق، احمق، احمق، احمق!!!
چشمامو باز کردم ـو سمت ـه یخچال رفتم ـو بطری ـه پتروسو بیرون اوردم.
یه شیش سالی میشه بهش لب نزدم، بخاطر ـه کائده چان به خودم قول دادم دیگه سمت ـه مشروب نرم ولی الان که عیبی نداره، داره؟
بدون ـه اینکه بهش نگا کنم گفتم: میخوری؟
_نه من نمیخورم.
شونه ای بالا انداختم ـو تویه یه لیوان برای خودم کمی مشروب ریختم.
لیوانو بالا اوردم ـو جرعه ای ازشو خوردم.
معرکه ـس.
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو
۱۱.۷k
۲۶ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.