قانون عشق p50
با کلافگی گفت: خونه دوستم بودم ..راضی شدی حالا ولم کن
نفسمو با حرص بیرون دادم : کدوم دوستت دختره یا پسر؟
بعد کمی کمث گفت: دختره ..تو نمیشناسیش
من: کی میره خونه دوستش دو روز بمونه اخه
هایون: خب بعد چند وقت همدیگه رو دیده بودیم اصرار کرد زیاد پیشش بمونم
دستشو ول کردم
تا خواستم حرفی بزنم چشمم خورد به کبودی پایین گردنش
من: خونه دوستت چیکار میکردین که اینجای گردنت کبود شده؟؟
هول شد و یقشو پوشوند : ه..هیچی ...اون موقع حواسم نبود ..گ..گوشه کابینت خورد به گردنم
با اینکه قانع نشدم ولی دیگه ب این بحث ادامه ندادم
بدون حرف رو تخت دراز کشیدم اون قدر مغزم شلوغ بود ک زود خوابم برد
(میون سو)
وقتی صبح پاشدم و خودمو توی اتاق دیدم دلهره ای به دلم افتاد
اگه جونگ کوک وقتی منو اورد به اتاق خودم متوجه سنگینیم و شکمم شده باشه چی؟ اگه فهمیده باشه باید چیکار کنم؟
با صدای خدمتکاری ک کنارم بود ب خودم اومدم: حالت خوبه؟..دو ساعته داری این بشقابه رو کف میزنی
لبخند ضایعی زدم: اه ببخشید فکرم درگیر بود
بعد از شستن ظرفا .....کنار سرپرست مین نشستم و درباره ی تصمیمی که گرفتم باهاش حرف زدم با اینکه خیلی راضی نبود ولی دیگه چاره هم نداشتم دیر یا زود باید میرفتم
برگشتم تو اتاق و وسایلم رو جمع کردم
روی تخت خوابیدم و با فکر کردن ب فردا صب چشام رو هم بسته شد
همونطور ک میخواستم زنگ ساعت ،۷ و نیم صبح بیدارم کرد.....مصمم بلند شدم و چمدون نسبتا کوچیکمو دستم گرفتم و از اتاق زدم بیرون
جلو در ازخونه چمدون رو گذاشتم و رفتم تو تا از خدمتکارا خدافظی کنم
باهاشون گریه کردم وگفتم: مواظب خودتون باشید .....زیاد از خودتونم کار نکشید ......از همه زحمتهایی ک براتون درست کردم معذرت میخوام ...و خیلی ممنونم که تو این مدت هوامو داشتید
تعظیمی کردم و رسیدم به سرپرست مین
بغلم کرد: خدا به همرات دخترم ،امیدوارم از این ب بعد راحت تر زندگی کنی ....مراقب خودت و بچتم باش اگه تونستم حتما میام بهت سر میزنم
من: مرسی سرپرست مین شما تو همین مدت هم حق مادری ب گردنم تموم کردین..خیلی ازتون ممنونم
بعد خارج شدم از اشپزخونه..درست سر وقت رسیدم جونگ کوک داشت میرفت شرکت
اشکامو پاک کردم و خودمو بهش رسوندم : ببخشید آقای جئون یه کاری داشتم
برگشت سمتم : بگو
سرم پایین بود: من دارم از اینجا میرم
جونگ کوک: چی ؟؟برای چی داری میری
من: با کار کردن توی اینجا مشکلی نداشتم ولی بخاطر یه مسئله دیگه باید برم ،ممن..
نزاشت حرفمو کامل بزنم یه قدم بهم نزدیک تر شد : چه مسئله ای؟
نفسمو با حرص بیرون دادم : کدوم دوستت دختره یا پسر؟
بعد کمی کمث گفت: دختره ..تو نمیشناسیش
من: کی میره خونه دوستش دو روز بمونه اخه
هایون: خب بعد چند وقت همدیگه رو دیده بودیم اصرار کرد زیاد پیشش بمونم
دستشو ول کردم
تا خواستم حرفی بزنم چشمم خورد به کبودی پایین گردنش
من: خونه دوستت چیکار میکردین که اینجای گردنت کبود شده؟؟
هول شد و یقشو پوشوند : ه..هیچی ...اون موقع حواسم نبود ..گ..گوشه کابینت خورد به گردنم
با اینکه قانع نشدم ولی دیگه ب این بحث ادامه ندادم
بدون حرف رو تخت دراز کشیدم اون قدر مغزم شلوغ بود ک زود خوابم برد
(میون سو)
وقتی صبح پاشدم و خودمو توی اتاق دیدم دلهره ای به دلم افتاد
اگه جونگ کوک وقتی منو اورد به اتاق خودم متوجه سنگینیم و شکمم شده باشه چی؟ اگه فهمیده باشه باید چیکار کنم؟
با صدای خدمتکاری ک کنارم بود ب خودم اومدم: حالت خوبه؟..دو ساعته داری این بشقابه رو کف میزنی
لبخند ضایعی زدم: اه ببخشید فکرم درگیر بود
بعد از شستن ظرفا .....کنار سرپرست مین نشستم و درباره ی تصمیمی که گرفتم باهاش حرف زدم با اینکه خیلی راضی نبود ولی دیگه چاره هم نداشتم دیر یا زود باید میرفتم
برگشتم تو اتاق و وسایلم رو جمع کردم
روی تخت خوابیدم و با فکر کردن ب فردا صب چشام رو هم بسته شد
همونطور ک میخواستم زنگ ساعت ،۷ و نیم صبح بیدارم کرد.....مصمم بلند شدم و چمدون نسبتا کوچیکمو دستم گرفتم و از اتاق زدم بیرون
جلو در ازخونه چمدون رو گذاشتم و رفتم تو تا از خدمتکارا خدافظی کنم
باهاشون گریه کردم وگفتم: مواظب خودتون باشید .....زیاد از خودتونم کار نکشید ......از همه زحمتهایی ک براتون درست کردم معذرت میخوام ...و خیلی ممنونم که تو این مدت هوامو داشتید
تعظیمی کردم و رسیدم به سرپرست مین
بغلم کرد: خدا به همرات دخترم ،امیدوارم از این ب بعد راحت تر زندگی کنی ....مراقب خودت و بچتم باش اگه تونستم حتما میام بهت سر میزنم
من: مرسی سرپرست مین شما تو همین مدت هم حق مادری ب گردنم تموم کردین..خیلی ازتون ممنونم
بعد خارج شدم از اشپزخونه..درست سر وقت رسیدم جونگ کوک داشت میرفت شرکت
اشکامو پاک کردم و خودمو بهش رسوندم : ببخشید آقای جئون یه کاری داشتم
برگشت سمتم : بگو
سرم پایین بود: من دارم از اینجا میرم
جونگ کوک: چی ؟؟برای چی داری میری
من: با کار کردن توی اینجا مشکلی نداشتم ولی بخاطر یه مسئله دیگه باید برم ،ممن..
نزاشت حرفمو کامل بزنم یه قدم بهم نزدیک تر شد : چه مسئله ای؟
۵۸.۳k
۲۱ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.