ادامه پارت دوم...
کوک و جیمین دست در دست هم، پاهاشون رو هماهنگ بلند میکردن و روی زمین میکوبیدن! اون دو کله پوک هیچ اهمیتی به اینکه الان بر خلاف علم توی یک کتاب کوفتی گیر افتادن نمیدادن ! راه میرفتن و نگاه خونه هایی میکردن که رنگ داشت ولی...روح ؟ نه!
هیچ بچه ای توی کوچه ها بازی نمیکرد یا هیچکس برای خرید ذوقی نداشت! همه مثل ربات های دست ساز فقط راه میرفتن و به روبه روشون خیره بودن! حتی انگار گل های دامن پیرزنی که به طرفشون میومد پژمرده بود.
پیرزن داشت رد میشد ولی با دیدن چهره تازه و جدیدی ایستاد! : شماره چند هستین؟ تا حالا ندیدمتون!
_ شماره ی...چند؟
: من شماره ۷۶۲ هستم و شما؟
+ کوک بیا بریم...
: اوه...پس شما روح های جدید هستین! حتما خیلی گشنه اید میتونید بیاید خونه من ! همین نزدیکی هاست! اها و برای شماره! چیزی برای ترسیدن وجود نداره! تعداد انسان هایی که به اینجا اضافه میشن، روز به روز بیشتره پس شاه برای ما شماره میزاره! و اسمم! بله اسمم! بیخیال! فراموشش کردم...ها ها ها!
_ مشکلی نیست اجوما! اگه مزاحم نیستی...
+ کوک اون حتی خنده هاش عجیبه! یکم فکر کن! ما توی یک شهر کوفتی گم نشدیم توی کتابیم...کتاببب
_ کامعان... نمیبینی لبخندشو ... اون منو یاد مادربزرگ میندازه! و اره ما توی کتابیم...شاید این زنه حتی توهمه!
پس باتوجه به انفعالاتی که توی ذهن کوک شکل گرفته بود، اونها با اون زن همراه شدن و شاید...نباید این کارو میکردن!
بالاخره بعد خسته کردن پاهاشون به خونه زن رسیدن. کوک نگاهی به شماره بالای در انداخت. همون شماره ای بود که زن اول بهش اشاره کرده بود. زن به طرف کوک برگشت : روح تازه و پاکی داری... ممکنه دستت رو بهم بدی؟
کوک دستش رو بطرف زن برد اما زن...زن داشت کم کم دستش رو به دهانش نزدیک میکرد . کوک این رو میدید ولی نمیتونست کاری کنه!
جیمین با دیدن حالات دوستش سریع اون رو کشید. زن داشت ناله میکرد : لطفااا فقط یک قطره! خیلی وقته غذا نخوردم...لطفااااا!
جیمین با وحشت کوک رو تکون میداد. باورش نمیشد این نباید اخرشون میبود. گریه هاش مثل یک سیل راه افتاده بود و قدرت اینو داشت ک کل اون جنگل رو ابیاری کنه!
ناگهان پیشونی ترک خورده و چروک پیرزن سیاه شد. تیری وسط پیشونی زن خورده و بود و از همون سوراخ داشت دود های سیاهی بوجود میومد! زن جیغ دردناکی کشید و لحظه بعد...انگار هیچ وقت زنی درکار نبوده!
کوک به خودش اومد و بیحال روی جیمین افتاد و با هم توی بغل هم گریه میکردن! تازه عمق فاجعه رو درک کرده بودن و هر لحظه بیشتر گریه هاشون شدت میگرفت!
=هی! بچه های بیچاره! کافیه حالم به هم خورد!
با ترس نگاهی بالای سرشون انداختن. مردی سوار بر اسب درحالی که لبخند درخشانی زده بود نگاهشون میکرد!
هیچ بچه ای توی کوچه ها بازی نمیکرد یا هیچکس برای خرید ذوقی نداشت! همه مثل ربات های دست ساز فقط راه میرفتن و به روبه روشون خیره بودن! حتی انگار گل های دامن پیرزنی که به طرفشون میومد پژمرده بود.
پیرزن داشت رد میشد ولی با دیدن چهره تازه و جدیدی ایستاد! : شماره چند هستین؟ تا حالا ندیدمتون!
_ شماره ی...چند؟
: من شماره ۷۶۲ هستم و شما؟
+ کوک بیا بریم...
: اوه...پس شما روح های جدید هستین! حتما خیلی گشنه اید میتونید بیاید خونه من ! همین نزدیکی هاست! اها و برای شماره! چیزی برای ترسیدن وجود نداره! تعداد انسان هایی که به اینجا اضافه میشن، روز به روز بیشتره پس شاه برای ما شماره میزاره! و اسمم! بله اسمم! بیخیال! فراموشش کردم...ها ها ها!
_ مشکلی نیست اجوما! اگه مزاحم نیستی...
+ کوک اون حتی خنده هاش عجیبه! یکم فکر کن! ما توی یک شهر کوفتی گم نشدیم توی کتابیم...کتاببب
_ کامعان... نمیبینی لبخندشو ... اون منو یاد مادربزرگ میندازه! و اره ما توی کتابیم...شاید این زنه حتی توهمه!
پس باتوجه به انفعالاتی که توی ذهن کوک شکل گرفته بود، اونها با اون زن همراه شدن و شاید...نباید این کارو میکردن!
بالاخره بعد خسته کردن پاهاشون به خونه زن رسیدن. کوک نگاهی به شماره بالای در انداخت. همون شماره ای بود که زن اول بهش اشاره کرده بود. زن به طرف کوک برگشت : روح تازه و پاکی داری... ممکنه دستت رو بهم بدی؟
کوک دستش رو بطرف زن برد اما زن...زن داشت کم کم دستش رو به دهانش نزدیک میکرد . کوک این رو میدید ولی نمیتونست کاری کنه!
جیمین با دیدن حالات دوستش سریع اون رو کشید. زن داشت ناله میکرد : لطفااا فقط یک قطره! خیلی وقته غذا نخوردم...لطفااااا!
جیمین با وحشت کوک رو تکون میداد. باورش نمیشد این نباید اخرشون میبود. گریه هاش مثل یک سیل راه افتاده بود و قدرت اینو داشت ک کل اون جنگل رو ابیاری کنه!
ناگهان پیشونی ترک خورده و چروک پیرزن سیاه شد. تیری وسط پیشونی زن خورده و بود و از همون سوراخ داشت دود های سیاهی بوجود میومد! زن جیغ دردناکی کشید و لحظه بعد...انگار هیچ وقت زنی درکار نبوده!
کوک به خودش اومد و بیحال روی جیمین افتاد و با هم توی بغل هم گریه میکردن! تازه عمق فاجعه رو درک کرده بودن و هر لحظه بیشتر گریه هاشون شدت میگرفت!
=هی! بچه های بیچاره! کافیه حالم به هم خورد!
با ترس نگاهی بالای سرشون انداختن. مردی سوار بر اسب درحالی که لبخند درخشانی زده بود نگاهشون میکرد!
۳.۰k
۲۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.