فیک"خاموشش کن"۱۶
《یه جا خوندم: وقتی تن کسی رو زخم میکنی دیگه بعد نوازش کردنش فقط دردشو بیشتر میکنی! . و چقدر قشنگو درست بود..》
چیز زیادی نگذشت که به نیویورک رسیدن و روی یه برج توی شهر فرود اومدن.
وقتی پیاده شدن آقای کیم با آغوشی باز و لبخندی گرم منتظرشون ایستاده بود:
وای چقدر دلم برات تنگ شده بود عزیزم!
نامجون هم دستاشو باز کرد و سمت پدرش رفت: منم همینطور پ...
آقای کیم ا.ت رو محکم تو آغوشش گرفت:
آیگو آیگو... دختر قشنگم... چقدر لاغر شدی!
نامجون درحالی که دستاش همونطور باز مونده بود با یه لبخند ملیح به پدرش زل زد:
چه انتظاری داشتم...
تهیونگ نزاشت دستای نامجون همونطور بمونه و محکم بغلش کرد:
اشکال نداره آقای کیم... مطمئنم شما عزیز ترین ولی پدرتون میدونه ا.ت نیاز به محبت داره!
نامجون خندید و تهیونگ رو متقابلا: درسته درسته...ممنون تهیونگ!
تهیونگ از بغل نامجون بیرون اومد و کنارش ایستاد.
آقای کیم دستاشو از دور ا.ت باز کرد و چشمش به تهیونگ افتاد:
اوووو... شمایی مرد جوان!میبینم که هنوزم جذابی!
تهیونگ دستشو آورد جلو که به آقای کیم دست بده: ممنونم آقای کیم شما لطف...
آقای کیم تهیونگ رو بغل کرد و تو گوشش زمزمه کرد:
من واقعا خوشحال میشم اگه تو حسی به ا.ت داشته باشی! واقعا دوست دارم که در آینده "داماد" صدات کنم!
تهیونگ پشمانش گریزان شد و با ترس به یونگی نگاه کرد ، با اون زخم روی چشمش از همیشه ترسناک تر به نظر میومد!
لبخندی زورکی به آقای کیم زد و سر تکون داد.
آقای کیم سمت یونگی برگشت:
ببین کی اینجاست!پسر شر دانشگاه! هنوزم همونطور شری مین یونگی؟
یونگی سریع حالت صورتشو عوض کرد و لبخند زد: شما لطف دارین که منو یادتونه!
آقای کیم یونگیرو هم با گرمی بغل کرد و سمت نامجون برگشت.
پدرانه نامجون رو توی آغوش گرفت و شونش رو بوسید:
خیلی وقت بود که ندیده بودمت...حتما تنهایی با این همه کار تو سئول برات سخت بوده
نامجون انگار که آروم گرفته باشه توی بغل پدرش محو شد و چشماشو بست:
خیلی سخت بود پدر...دلم براتون تنگ شده بود...
آقای کیم از نامجون جدا شد و با افتخار بهش نگاه کرد.
چیزی از این صحنهی دراماتیک نگذشته بود که چشم آقای کیم به لباسای ا.ت افتاد.
لبخند از چهرهش رفت و جوری عصبانیت توی چهرش نمایان شد که هر چهار تاشون ترسیدن.
آقای کیم کتشو در آورد و روی شونهای ا.ت انداخت:
شما سه تا...خجالت نمیکشین؟
یونگی و تهیونگ و نامجون که تازه فهمیده بودن قضیه از چه قراره از خجالت سرشونو پایین انداختن.
آقای کیم جلوی نامجون ایستاد:
من تورو اینجوری بزرگت کرد؟ که توی نره غول با یه لباس گرم و گرون باشی و این دختربا لباس پارهی بیمارستان و پاهای لخت اینجا باشه؟... با این دوتا کاری ندارم... ولی این بود تربیت من؟
آقای کیم از شونه های ا.ت گرفت و اونو دنبال خودش برد.
بعد رفتن آقای کیم سه پسر اول به هم و بعد به زمین خیره شدن.
آقای کیم:میخواین همونجا بمونین؟
سه تاشون سریع دنبال آقای کیم راه افتادن.
آقای کیم اونا به طبقهی بیست و دوم برج برد:
ازین به بعد قراره اینجا بمونید...هر چهار تاتون!
تهیونگ سرشو بالا آورد:باهم؟؟
آقای کیم: من قرار نیست ا.ت رو تنها بزارم! گرچه شما سه تا به عرضه هایی بیش نیستید... که حتی نتونستید مواظب باشید ا.ت سرما نخوره!
•••
داستان جدید ازینجا شروع میشه ،
از نیویورک!
•
•
•
계속
چیز زیادی نگذشت که به نیویورک رسیدن و روی یه برج توی شهر فرود اومدن.
وقتی پیاده شدن آقای کیم با آغوشی باز و لبخندی گرم منتظرشون ایستاده بود:
وای چقدر دلم برات تنگ شده بود عزیزم!
نامجون هم دستاشو باز کرد و سمت پدرش رفت: منم همینطور پ...
آقای کیم ا.ت رو محکم تو آغوشش گرفت:
آیگو آیگو... دختر قشنگم... چقدر لاغر شدی!
نامجون درحالی که دستاش همونطور باز مونده بود با یه لبخند ملیح به پدرش زل زد:
چه انتظاری داشتم...
تهیونگ نزاشت دستای نامجون همونطور بمونه و محکم بغلش کرد:
اشکال نداره آقای کیم... مطمئنم شما عزیز ترین ولی پدرتون میدونه ا.ت نیاز به محبت داره!
نامجون خندید و تهیونگ رو متقابلا: درسته درسته...ممنون تهیونگ!
تهیونگ از بغل نامجون بیرون اومد و کنارش ایستاد.
آقای کیم دستاشو از دور ا.ت باز کرد و چشمش به تهیونگ افتاد:
اوووو... شمایی مرد جوان!میبینم که هنوزم جذابی!
تهیونگ دستشو آورد جلو که به آقای کیم دست بده: ممنونم آقای کیم شما لطف...
آقای کیم تهیونگ رو بغل کرد و تو گوشش زمزمه کرد:
من واقعا خوشحال میشم اگه تو حسی به ا.ت داشته باشی! واقعا دوست دارم که در آینده "داماد" صدات کنم!
تهیونگ پشمانش گریزان شد و با ترس به یونگی نگاه کرد ، با اون زخم روی چشمش از همیشه ترسناک تر به نظر میومد!
لبخندی زورکی به آقای کیم زد و سر تکون داد.
آقای کیم سمت یونگی برگشت:
ببین کی اینجاست!پسر شر دانشگاه! هنوزم همونطور شری مین یونگی؟
یونگی سریع حالت صورتشو عوض کرد و لبخند زد: شما لطف دارین که منو یادتونه!
آقای کیم یونگیرو هم با گرمی بغل کرد و سمت نامجون برگشت.
پدرانه نامجون رو توی آغوش گرفت و شونش رو بوسید:
خیلی وقت بود که ندیده بودمت...حتما تنهایی با این همه کار تو سئول برات سخت بوده
نامجون انگار که آروم گرفته باشه توی بغل پدرش محو شد و چشماشو بست:
خیلی سخت بود پدر...دلم براتون تنگ شده بود...
آقای کیم از نامجون جدا شد و با افتخار بهش نگاه کرد.
چیزی از این صحنهی دراماتیک نگذشته بود که چشم آقای کیم به لباسای ا.ت افتاد.
لبخند از چهرهش رفت و جوری عصبانیت توی چهرش نمایان شد که هر چهار تاشون ترسیدن.
آقای کیم کتشو در آورد و روی شونهای ا.ت انداخت:
شما سه تا...خجالت نمیکشین؟
یونگی و تهیونگ و نامجون که تازه فهمیده بودن قضیه از چه قراره از خجالت سرشونو پایین انداختن.
آقای کیم جلوی نامجون ایستاد:
من تورو اینجوری بزرگت کرد؟ که توی نره غول با یه لباس گرم و گرون باشی و این دختربا لباس پارهی بیمارستان و پاهای لخت اینجا باشه؟... با این دوتا کاری ندارم... ولی این بود تربیت من؟
آقای کیم از شونه های ا.ت گرفت و اونو دنبال خودش برد.
بعد رفتن آقای کیم سه پسر اول به هم و بعد به زمین خیره شدن.
آقای کیم:میخواین همونجا بمونین؟
سه تاشون سریع دنبال آقای کیم راه افتادن.
آقای کیم اونا به طبقهی بیست و دوم برج برد:
ازین به بعد قراره اینجا بمونید...هر چهار تاتون!
تهیونگ سرشو بالا آورد:باهم؟؟
آقای کیم: من قرار نیست ا.ت رو تنها بزارم! گرچه شما سه تا به عرضه هایی بیش نیستید... که حتی نتونستید مواظب باشید ا.ت سرما نخوره!
•••
داستان جدید ازینجا شروع میشه ،
از نیویورک!
•
•
•
계속
۱۰.۳k
۲۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.