(وقتی از هم متنفر بودین اما....) پارت ۲
#هیونجین
#استری_کیدز
با پوزخند چندشی که زد همینطوری بهت نزدیک نزدیک تر میشد..طوری که حالا با دیوار فیکس شده بودی...
دستات رو گرفت و بالای سرت قفلشون کرد...
+ ولم کن کثافتتتت...
پاش رو محکم روی پات فشار داد که از درد ناله ی بلندی کردی
+ ولم کننننن...
دستش رو روی دهنت گذاشت
× شیششش....خفه خون بگیر
دستش رو به سمت کراوات فرمت برد و شروع کرد به باز کردنش..مدام تقلا میکردی و تکون میخوردی اما اونقدری قدرتش زیاد بود که نمیتونستی از دستش در بری...
داشت لباسات رو از تنت درمیارود و بقیه ی اکیپش هم به دیوار تکیه داده بودن و با یک نگاه پر از تمسخر و پوزخند چندش بهت خیره بودن...
اشک توی چشمات جمع شده بود و واقعاً راه فراری نداشتی اما...با ضربه ای که به سر پسری که داشت بهت تعرض میکرد خرد...متعجب شدی...
وقتی به خودت اومدی با صحنه ای مواجه شدی که باورش برات سخت بود...اون هیونجین بود که داشت با آجر توی دستش و مشت لگد...تک تک اون پسرای لعنتی که قصدشون تجاوز بهت بود رو میزد..
توی شوک بودی...باورت نمیشد اون واقعاً هیون بود ؟..همون فردی که همیشه از هم متنفر بودین ؟
بعد از چند دقیقه...متوجه میشی تمام اون پسرا از کنارت بدو بدو شروع به فرار کردن میکنن و تو و هیون...فقط توی اون تاریکی باقی میمونید
نگاه تعجب وارت رو بهش میدی که اونم آجر رو به سمتی پرت میکنه و صورت زخمیش رو بالا میاره و توی چشمات خیره میشه
_ خوبی ؟
با لحن بی حسی میگه که تو هم آروم سرت رو تکون میدی اما...وقتی نگاهت به بازوی خونیش میوفته...تعجبت صد برابر میشه
+ ا..اون
به بازوش اشاره میکنی که خودش نگاهش رو به لباس خونیش میده
_ چیزی نیست...
نفس عمیقی میکشه و میخواد از کنارت رد بشه که تو دستش رو میگیری و توی چشماش خیره میشی...اونم چشمای سرد و خمارش رو بهت میده
_ چیزی شده ؟
+ ل..لطفا با من..ب..بیا...
یک تا ابروشو بالا میدی
_ چرا ؟
دوباره نگاهی به زخمش میکنی و بعد به چشمات رو به چشماش میدی
+ نمیتونم بزارم اینطوری بری... لطفاً
آروم سرش رو تکون میده که دستش رو میگیری و آروم آروم قدم هاتو شروع میکنی
#استری_کیدز
با پوزخند چندشی که زد همینطوری بهت نزدیک نزدیک تر میشد..طوری که حالا با دیوار فیکس شده بودی...
دستات رو گرفت و بالای سرت قفلشون کرد...
+ ولم کن کثافتتتت...
پاش رو محکم روی پات فشار داد که از درد ناله ی بلندی کردی
+ ولم کننننن...
دستش رو روی دهنت گذاشت
× شیششش....خفه خون بگیر
دستش رو به سمت کراوات فرمت برد و شروع کرد به باز کردنش..مدام تقلا میکردی و تکون میخوردی اما اونقدری قدرتش زیاد بود که نمیتونستی از دستش در بری...
داشت لباسات رو از تنت درمیارود و بقیه ی اکیپش هم به دیوار تکیه داده بودن و با یک نگاه پر از تمسخر و پوزخند چندش بهت خیره بودن...
اشک توی چشمات جمع شده بود و واقعاً راه فراری نداشتی اما...با ضربه ای که به سر پسری که داشت بهت تعرض میکرد خرد...متعجب شدی...
وقتی به خودت اومدی با صحنه ای مواجه شدی که باورش برات سخت بود...اون هیونجین بود که داشت با آجر توی دستش و مشت لگد...تک تک اون پسرای لعنتی که قصدشون تجاوز بهت بود رو میزد..
توی شوک بودی...باورت نمیشد اون واقعاً هیون بود ؟..همون فردی که همیشه از هم متنفر بودین ؟
بعد از چند دقیقه...متوجه میشی تمام اون پسرا از کنارت بدو بدو شروع به فرار کردن میکنن و تو و هیون...فقط توی اون تاریکی باقی میمونید
نگاه تعجب وارت رو بهش میدی که اونم آجر رو به سمتی پرت میکنه و صورت زخمیش رو بالا میاره و توی چشمات خیره میشه
_ خوبی ؟
با لحن بی حسی میگه که تو هم آروم سرت رو تکون میدی اما...وقتی نگاهت به بازوی خونیش میوفته...تعجبت صد برابر میشه
+ ا..اون
به بازوش اشاره میکنی که خودش نگاهش رو به لباس خونیش میده
_ چیزی نیست...
نفس عمیقی میکشه و میخواد از کنارت رد بشه که تو دستش رو میگیری و توی چشماش خیره میشی...اونم چشمای سرد و خمارش رو بهت میده
_ چیزی شده ؟
+ ل..لطفا با من..ب..بیا...
یک تا ابروشو بالا میدی
_ چرا ؟
دوباره نگاهی به زخمش میکنی و بعد به چشمات رو به چشماش میدی
+ نمیتونم بزارم اینطوری بری... لطفاً
آروم سرش رو تکون میده که دستش رو میگیری و آروم آروم قدم هاتو شروع میکنی
۳۶.۳k
۱۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.