- وان شات ریندو -
درخواستی
.
.
.
از زبان ا/ت
گیر افتادم. دست یه روانی که قبلا عاشقش بودم. با خودم چی فکر کردم؟ توی خونه حبسم کرده و نمیگذاره برم بیرون. لعنت بهش...
حتی نمیتونم با دوستام ارتباطی داشته باشم.
صدای کلید میاد. انگار زندان بانم، ریندو، دوباره از گنگ برگشته...
از اتاق بیرون رفتم و دیدمش که در حال آویزون کردن کتش روی آویز هست. رفتم سمتش ولی نه بیش از حد. خدا میدونه اگر عصبی بشه، چند ماه باید بستری بشم...
رفتم جلوش و بدون سلام دادن، اخم کردم. با بی حوصلگی بهش نگاه کردم. انگاری متوجه عصبانیتم شده بود. سرش رو کج کرد و پوزخندی زد. گفت :بیبی...چرا عصبی ای؟
اخم غلیظی صورتم رو گرفته بود. دستام رو روی سینه هاش گذاشتم و به سمت در هلش دادم. با داد گفتم :چون یه عوضی من رو زندانی کرده و نمیذاره هیچ جایی برم...
چهره ی خندونش تبدیل به چهره ی عصبی شد. مچ دستم رو گرفت و فشرد. به سمت اتاق رفت و من رو به زور با خودش کشید.
در اتاق رو محکم کوبید و باز کرد. من رو به سمت تخت کشید و روی تخت پرتم کرد.
روم خیمه زد و با چشم های خمارش نگاهم کرد. گفت: تو برای منی...نمیذارم کسی تو رو ازم بگیره حتی اگه قرار باشه تا آخر عمرت زندانیت کنم...
صورتش رو به گردنم نزدیک کرد. نفس های داغش رو حس می کردم. لب هاش رو روی گردنم فشرد و شروع به مکیدن کرد.
زیر لب لعنتی فرستادم. نفس هایم به شماره افتاده بود. از گردنم جدا شد و لب هاش رو روی لب هام کوبید...
بعد چند دقیقه از روم بلند شد و گفت :تا آخرعمرت...
انگار که نمیتونم از دست این عوضی فرار کنم.هرچند که قبلا عاشقش بودم. مثل ماه میمونه.
از دور خیلی قشنگه ولی وقتی نزدیکش بشی میفهمی که دیگه نفسی برات نمونده...
پایان
(پند خردمندانه رو حال میکنین؟)
.
.
.
از زبان ا/ت
گیر افتادم. دست یه روانی که قبلا عاشقش بودم. با خودم چی فکر کردم؟ توی خونه حبسم کرده و نمیگذاره برم بیرون. لعنت بهش...
حتی نمیتونم با دوستام ارتباطی داشته باشم.
صدای کلید میاد. انگار زندان بانم، ریندو، دوباره از گنگ برگشته...
از اتاق بیرون رفتم و دیدمش که در حال آویزون کردن کتش روی آویز هست. رفتم سمتش ولی نه بیش از حد. خدا میدونه اگر عصبی بشه، چند ماه باید بستری بشم...
رفتم جلوش و بدون سلام دادن، اخم کردم. با بی حوصلگی بهش نگاه کردم. انگاری متوجه عصبانیتم شده بود. سرش رو کج کرد و پوزخندی زد. گفت :بیبی...چرا عصبی ای؟
اخم غلیظی صورتم رو گرفته بود. دستام رو روی سینه هاش گذاشتم و به سمت در هلش دادم. با داد گفتم :چون یه عوضی من رو زندانی کرده و نمیذاره هیچ جایی برم...
چهره ی خندونش تبدیل به چهره ی عصبی شد. مچ دستم رو گرفت و فشرد. به سمت اتاق رفت و من رو به زور با خودش کشید.
در اتاق رو محکم کوبید و باز کرد. من رو به سمت تخت کشید و روی تخت پرتم کرد.
روم خیمه زد و با چشم های خمارش نگاهم کرد. گفت: تو برای منی...نمیذارم کسی تو رو ازم بگیره حتی اگه قرار باشه تا آخر عمرت زندانیت کنم...
صورتش رو به گردنم نزدیک کرد. نفس های داغش رو حس می کردم. لب هاش رو روی گردنم فشرد و شروع به مکیدن کرد.
زیر لب لعنتی فرستادم. نفس هایم به شماره افتاده بود. از گردنم جدا شد و لب هاش رو روی لب هام کوبید...
بعد چند دقیقه از روم بلند شد و گفت :تا آخرعمرت...
انگار که نمیتونم از دست این عوضی فرار کنم.هرچند که قبلا عاشقش بودم. مثل ماه میمونه.
از دور خیلی قشنگه ولی وقتی نزدیکش بشی میفهمی که دیگه نفسی برات نمونده...
پایان
(پند خردمندانه رو حال میکنین؟)
۱۳.۰k
۰۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.