a shadow in you پارت ۲
رزی فورا به سمت لیسا اومد و گفت
رزی: هی لیسا ، چرا لباس پوشیدی ؟ جایی میری ؟
لیسا سعی کرد لبخند بزنه هر چند غیر واقعی . میخواست نشون بده حالش خوبه .
لیسا: من دیگه باید برم رزی
رزی معترض گفت
رزی: کجا با این عجله ؟ تازه میخوایم فیلم ببینیم!
موهای زردش پف کرده بودن و قیافش بانمک شده بود .
لیسا: مامان بزرگ منتظرمه
رزی: ولی...
با دیدن نگاه لیسا هوفی کشید و گفت
رزی: خیلی خب ، مواظب خودت باش
لیسا از بقیه هم خداحافظی کرد و بی صدا از جمع خارج شد . با رفتن لیسا جنی دلخور پرسید
جنی: چرا اینقدر زود رفت؟ حالش بد بود؟
جیسو هم در ادامه گفت
جیسو: احساس میکنم چند وقته با کسی گرم نمیگیره
رزی جواب داد
رزی: از سه ماه پیش که پدر و مادرش رو توی یک تصادف از دست داد کلا یه آدم دیگه شد ، اون بچه شاد قبل نابود شد . لیسا این روزا خیلی غمگینه ، اصلا حالش خوب نیست . ولی سعی میکنه خودش رو قوی نشون بده . پس قضاوتش نکنین . علاوه بر اینها چند وقتی بود که به یه نفر حس داشت . با کلی ترس تصمیم گرفت بهش اعتراف کنه ولی طرف ردش کرد این باعث شد لیسا پریشون تر از قبل بشه ...
تاکسی با سرعت نرمالی حرکت میکرد و لیسا از پنجره ماشین به بیرون خیره شده بود و غرق در فکر بود . ذهنش درگیر اتفاقات این چند وقت بود . خونه یک ماه دیگه اجاره اش تموم میشد اما اون زودتر دست به کار شده بود و وسایلش رو جمع کرده بود و به خونه مادر بزرگش نقل مکان کرده بود . یک ماشین و مقدار کمی پس انداز از خانواده اش باقی مونده بود که در آینده میتونست ازشون استفاده کنه . به گفته مادر بزرگش قومش قرار بود به ملاقاتش بیاد ولی اون حوصله هیچکس رو نداشت . این روز ها تنهایی رو ترجیح میداد و از جمع ها فاصله میگرفت. روابط اجتماعی آزارش میداد . بهش میگفتن جامعه گریزی ؟ آره ، لیسا جامعه گریز شده بود . از اون طرف رزی نگرانش شده بود و به هر بهانه ای اون رو به دورهمی های کوچیک دعوت میکرد و لیسا هم با بی میلی درخواستش رو قبول میکرد. امروز هم لیسا به مادر بزرگش گفته بود که چند ساعتی رو کنار دوست مو زردش میگذرونه . لیسا احساس خلا و بی کسی ذاشت، انگار جای یه کسی تو زندگیش خالی بود و هیچکس هم نمیتونست پرش کنه .
رزی: هی لیسا ، چرا لباس پوشیدی ؟ جایی میری ؟
لیسا سعی کرد لبخند بزنه هر چند غیر واقعی . میخواست نشون بده حالش خوبه .
لیسا: من دیگه باید برم رزی
رزی معترض گفت
رزی: کجا با این عجله ؟ تازه میخوایم فیلم ببینیم!
موهای زردش پف کرده بودن و قیافش بانمک شده بود .
لیسا: مامان بزرگ منتظرمه
رزی: ولی...
با دیدن نگاه لیسا هوفی کشید و گفت
رزی: خیلی خب ، مواظب خودت باش
لیسا از بقیه هم خداحافظی کرد و بی صدا از جمع خارج شد . با رفتن لیسا جنی دلخور پرسید
جنی: چرا اینقدر زود رفت؟ حالش بد بود؟
جیسو هم در ادامه گفت
جیسو: احساس میکنم چند وقته با کسی گرم نمیگیره
رزی جواب داد
رزی: از سه ماه پیش که پدر و مادرش رو توی یک تصادف از دست داد کلا یه آدم دیگه شد ، اون بچه شاد قبل نابود شد . لیسا این روزا خیلی غمگینه ، اصلا حالش خوب نیست . ولی سعی میکنه خودش رو قوی نشون بده . پس قضاوتش نکنین . علاوه بر اینها چند وقتی بود که به یه نفر حس داشت . با کلی ترس تصمیم گرفت بهش اعتراف کنه ولی طرف ردش کرد این باعث شد لیسا پریشون تر از قبل بشه ...
تاکسی با سرعت نرمالی حرکت میکرد و لیسا از پنجره ماشین به بیرون خیره شده بود و غرق در فکر بود . ذهنش درگیر اتفاقات این چند وقت بود . خونه یک ماه دیگه اجاره اش تموم میشد اما اون زودتر دست به کار شده بود و وسایلش رو جمع کرده بود و به خونه مادر بزرگش نقل مکان کرده بود . یک ماشین و مقدار کمی پس انداز از خانواده اش باقی مونده بود که در آینده میتونست ازشون استفاده کنه . به گفته مادر بزرگش قومش قرار بود به ملاقاتش بیاد ولی اون حوصله هیچکس رو نداشت . این روز ها تنهایی رو ترجیح میداد و از جمع ها فاصله میگرفت. روابط اجتماعی آزارش میداد . بهش میگفتن جامعه گریزی ؟ آره ، لیسا جامعه گریز شده بود . از اون طرف رزی نگرانش شده بود و به هر بهانه ای اون رو به دورهمی های کوچیک دعوت میکرد و لیسا هم با بی میلی درخواستش رو قبول میکرد. امروز هم لیسا به مادر بزرگش گفته بود که چند ساعتی رو کنار دوست مو زردش میگذرونه . لیسا احساس خلا و بی کسی ذاشت، انگار جای یه کسی تو زندگیش خالی بود و هیچکس هم نمیتونست پرش کنه .
۲.۶k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.