عشق یا بردگی (پارت سیزده)

(مرده☆)

☆تو همون نامزد برادران هایتانی نیستی عجیبه که اینجایی

نه من با اونا نسبتی ندارم اصلاً به شما ربطی نداره لطفاً از من فاصله بگیرین

☆من مطمئنم تو نامزد همونایی بیخیال من رفیقشونم معلومه که می‌دونم تو حتی نامزد واقعیشونم نیستی نترس بهشون چیزی نمیگم برو خیال راحت استراحت کن اما باید بگم که اونا وقتی کسیو دوست داشته باشن حالا حالا بیخیالش نمی‌شن مراقب باش


*بلند میشه و میره*


*ویو توکا*

با حرفای اون مرد تو فکر فرو رفته حواسم واقعاً به اطراف نبود که دستیو روشونم حس کردم با ترس برگشتم با دیدنش خشکم زد رفیق بچگیم بود باجی با خوشحالی بلند شدم و بغلش کردم


باجی: اینجا چیکار می‌کنی مگه نباید خونت باشی الان

خیلی پیچیده است من راستیتش فرار کردم از دست رئیسام

باجی: پس تو دردسر بدی افتادی می‌خوای یه مدت پیش من بمونی


با خوشحالی و ذوق گفتم: اگه بشه که عالی میشه بعد از یه مدت برمی‌گردم خونم واقعاً ازت ممنونم


باجی: این کوچک‌ترین کاریه که می‌تونم برات بکنم تو خیلی کارا برام کردی امشبم لازم نیست اینجا بمونی همین الان میریم سمت خونه من دوست دارم یه دل سیر راجع به این مدتی که ندمیدمت باهات صحبت کنم