P11چند پارتی لینو«قاب عکس خونی»
ببخشید بابت تاخیر سرم شلوغ بود ولی امیدوارم از بقیه اش لذت ببرید 😇😇😇😇
ویو ا.ت : هر دو روی زمین ولو شدیم و اشک ریختیم اما بعد...صدای قدم های کسی توجه همه مون رو به در ووردی پاسگاه پلیس جلب کرد با دیدن برادرم
«برادر ناتنی» خشکم زد و از شدت شرم و خجالت سرم رو به زیر انداختم چانگبین به محض من گفت : «نونا حالت خوبه؟» و به طرفم دوید قادر به حرف زدن نبودم فقط اشک های شورم بودن که بر دستان سرد و بی احساسم فرود می اومدن برای لحظه ای احساس کردم قلبم دیگه نزد مغزم سبک شد احساس کردم رگ های مغزم به هم گره خورد چشمام سیاهی رفت اما... اما نه باید خودم رو کنترل می کردم وای خدا نه نمی تونستم لازم بود از بیرون بهم شک وارد بشه خدایا بهم قدرت بده... ویو چانگبین : روی دو زانو کنار خواهرم نشستم خواهری از مادر با من مهربون تر
ا.ت یکی از بهترین اتقاق های زندگی من بود هیچ وقت فراموش نمی کنم حدودا 23 سال قبل توسط خانواده ای به نام خانواده ی پارک به فرزند خواندگی قبول شدم تمام اعضای خانواده به من عشق و محبت عطا می کردن اما عشقی که ا.ت نسبت به من از خودش بروز می داد چند برابر بود یه جورایی میشه گفت من زیر سایه ی ا.ت بزرگ شدم تمام چیزی که الان هستم رو به ا.ت مدیونم بعد از اینکه زندگی ام سر و سامون گرفت بهش قول دادم هر کجا به کمکم احتیاج داشت کمکش کنم و حالا اون زمان از راه رسیده بود زمانی که باید به قولم عمل می کردم و همهی کاراش رو براش جبران می کردم به محض دیدن من سرش رو پایین انداخت به طرفش دویدم و کنارش زانو زدم چونه ی سردش رو توی دستم گرفتم و صورتش رو بالا اووردم که یهو...
ویو ا.ت : هر دو روی زمین ولو شدیم و اشک ریختیم اما بعد...صدای قدم های کسی توجه همه مون رو به در ووردی پاسگاه پلیس جلب کرد با دیدن برادرم
«برادر ناتنی» خشکم زد و از شدت شرم و خجالت سرم رو به زیر انداختم چانگبین به محض من گفت : «نونا حالت خوبه؟» و به طرفم دوید قادر به حرف زدن نبودم فقط اشک های شورم بودن که بر دستان سرد و بی احساسم فرود می اومدن برای لحظه ای احساس کردم قلبم دیگه نزد مغزم سبک شد احساس کردم رگ های مغزم به هم گره خورد چشمام سیاهی رفت اما... اما نه باید خودم رو کنترل می کردم وای خدا نه نمی تونستم لازم بود از بیرون بهم شک وارد بشه خدایا بهم قدرت بده... ویو چانگبین : روی دو زانو کنار خواهرم نشستم خواهری از مادر با من مهربون تر
ا.ت یکی از بهترین اتقاق های زندگی من بود هیچ وقت فراموش نمی کنم حدودا 23 سال قبل توسط خانواده ای به نام خانواده ی پارک به فرزند خواندگی قبول شدم تمام اعضای خانواده به من عشق و محبت عطا می کردن اما عشقی که ا.ت نسبت به من از خودش بروز می داد چند برابر بود یه جورایی میشه گفت من زیر سایه ی ا.ت بزرگ شدم تمام چیزی که الان هستم رو به ا.ت مدیونم بعد از اینکه زندگی ام سر و سامون گرفت بهش قول دادم هر کجا به کمکم احتیاج داشت کمکش کنم و حالا اون زمان از راه رسیده بود زمانی که باید به قولم عمل می کردم و همهی کاراش رو براش جبران می کردم به محض دیدن من سرش رو پایین انداخت به طرفش دویدم و کنارش زانو زدم چونه ی سردش رو توی دستم گرفتم و صورتش رو بالا اووردم که یهو...
۲۷۵
۳۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.