پاررت ۶
ترسیده بودم نمیدونستم چیه و باید چیکار کنم خشکم زده بود تا مامانم آمد بهش قضیه را گفتم اما اون اصلا گوش نداد واقعیتش میترسیدم دوباره تنها باشم
وقتی همگی چراغ هارا میخواستیم خاموش کنیم بازم استرس ترس همراهم بود!!
باچیزای الکی خودم سرگرم کردم دیگه چشمام گرم شده بود وپتو کشیدم روم و همينطور خوابم برد اون شب گذشت با خودم گفتم بازم تکرار میشه باید چیکار کنم؟؟؟
روزام بد تر پیش میرفت دوباره شب شده بود مامانم گفت دخترم برو از زیر زمین اون صندلی را بیار نیاز دارم گفتم باشه وقتی پله هارا پایین میرفتم دوباره همون حس ترس بیشتر نزدیک نزدیک تر میشد زودی صندلی برداشتم که یهو. یه چیز سفید مانند از جلوم رد شد با اینکه تاریک بود اما حس میشد قفل شده بودم و فقط فرار کردم جیغ زدم وقتی خوانوادم امدن پیشم گفتم اون چی بود گفتن چی چی بود؟؟
گفتم اون اون زنه اون
بابام نگاه کرد چیزی نبود چرا کسی نمیدید اونو چرا فقط من بودم تو ماجرا.
و کلی سوال بدنم میلرزید و خودمو گم کرده بودم.......
وقتی همگی چراغ هارا میخواستیم خاموش کنیم بازم استرس ترس همراهم بود!!
باچیزای الکی خودم سرگرم کردم دیگه چشمام گرم شده بود وپتو کشیدم روم و همينطور خوابم برد اون شب گذشت با خودم گفتم بازم تکرار میشه باید چیکار کنم؟؟؟
روزام بد تر پیش میرفت دوباره شب شده بود مامانم گفت دخترم برو از زیر زمین اون صندلی را بیار نیاز دارم گفتم باشه وقتی پله هارا پایین میرفتم دوباره همون حس ترس بیشتر نزدیک نزدیک تر میشد زودی صندلی برداشتم که یهو. یه چیز سفید مانند از جلوم رد شد با اینکه تاریک بود اما حس میشد قفل شده بودم و فقط فرار کردم جیغ زدم وقتی خوانوادم امدن پیشم گفتم اون چی بود گفتن چی چی بود؟؟
گفتم اون اون زنه اون
بابام نگاه کرد چیزی نبود چرا کسی نمیدید اونو چرا فقط من بودم تو ماجرا.
و کلی سوال بدنم میلرزید و خودمو گم کرده بودم.......
۷.۴k
۲۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.