جوجه اردک زشت پارت6
قسمت ششم
بخش اول
با صدای گوش خراش ساعت چشمامو باز کردم و از تخت اومدم پایین و به سمت سرویس سرهمی داخل اتاق حرکت کردم بعد از انجام دادن کارای لازم از سرویس اومدم بیرون و رفتم سراغ کیفم ،با دیدن گوشیم که درحال چشمک زدن بود از کیفم آوردمش بیرون ،به صفحش نگاه کردم با دیدن حجم میس کالا مخم سوت کشید .با زنگ خوردن مجدد گوشیم به شمارش نگاهی انداختم ،ناشناس بود شونه ای بالا انداختم و تماسو وصل کردم .
لونا:سلام کاری داشتین؟.
+به به بلاخره خانم تصمیم گرفت جواب بده .
صداش برام نا آشنا بود با تردید گفتم .
لونا : شما ؟
پوزخندی از پشت گوشی زد
+ سوال خوبیه.
تن صداشو برد بالا و ادامه داد .
+ اگه تا ده روز آینده پولمو ندی دیگه پدر و مادرتو نمیبینی .
با چشمای گرد و بدن ارزون روی زمین افتادم.
لونا:چ...چ...چی؟ده روز آینده ولی...
نزاشت حرفمو بزنم با صدای بلندی داخل گوشم داد زد .
+حرف مفت نزن عوضی پولمو بده نکنه دلت میخواد یتیم شی.
تا اومدم چیزی بگم بوق تماس توی گوشم اکو شد .از جام بلند شدم و به سمت کمد کوچیک لباسام حرکت کردم با فهمیدن اینکه سه چهارم لباسام کثیفه کلافه پامو محکم کبوندم به کمد ،سبد کوچکی که کنار تختم بود رو برداشتم و شروع کردم به جمع کردن لباسای کثیفم ....
سالن برای مهمونی فردا خیلی شلوغ بود هرکس مشغول به کاری بود بی توجه بهشون به سمت در خروجی حرکت کردم .
تهیونگ :داری کجا میری .
برگشتم سمت تهیونگ که لبخند مستطیل شکلی رو لبش داشت گفتم.
لونا :میخوام لباسامو بشورم .
تهیونگ :برای چی میخوای بشوری .
نفسمو فرستادم بیرون .
لونا :لباسی ندارم تا بپوشم .
تهیونگ:مگه میخوای کجا بری تا لباس بپوشی؟
دستی کشیدم لای موهام و با مسخره ترین لحنم گفتم.
لونا:اگه سوالات تموم شد من برم لباسامو بشورم.
بدون کوچیک ترین نگاه بهش راهمو به سمت حیاط کج کردم.داخل حیاط مردای زیادی بود و باعث شد کمی بترسم... با چشمام دنبال یه جای خالی که تو دید نباشه میگشتم با دیدن دوتا دختر که کنار هم بودن با خوشحالی به سمتشون رفتم،سبد لباسامو گذاشتم روی زمین و رفتم دنبال شیلنگ آب ،با پیدا کردن شیلنگ وصلش کردم به شیری که نزدیکم بود،،،،مشغول لباس شستن شدن اصلا توی حال و هوای خودم نبودم فکرم درگیر پدرمادرم بود اینکه الان اونا دارن چیکار میکنن آیا جاشون خوبه یا نه کلافه از جام بلند شدم و لباسایی که شسته بودمو روی طناب پهن کردن .
کوک:درود بر تو سیندرلونا.
بدون اینکه برگردم گفتم .
لونا : کاری داشتین.
کوک :خیر ولی منو ته میخوایم کمکت کنیم.
لونا : نیازی نیست فقط کمی از لباسام مونده ممنون .
ته : باش هر جور که راحتی .
پهن کردنم تموم شد دوباره رفتم سر جام حضور تهیونگ و جانگکوک رو میتونستم حس کنم.
کوک : لونا
لونا:هوم.
کوک:هوم نه بله درستشه.
پوفی کردم و با ادا گفتم بله
کوک:میگم خیلی خوش سلیقه ای .
لبخندی زدم
لونا : برای چی؟.
تهیونگ :اره خیلی خوش سلیقه ای ، رنگ پوستت چه رنگیه؟.
به دستام نگاه کردم .
لونا :سفید .
کوک : اوه پس برای همین قرمز میخوری تا به پوست سفیدت بیاد.
تهیونگ :حالا اینارو ولش کن فردا بامن میای تا به سلیقه تو برای سایا از اینا بخرم.
نمیدونستم داشتن در مورد چی حرف میزدن،کنجکاوانه سرمو برگردوندم،با دیدن سوتینم که توی دستای جونگکوک بود جیغ خفیفی کشیدم و از جام بلند شدم. جونگکوک اول با تعجب بعد با خنده گفت.
جونگکوک:بیا بابا دستام کثیف نبود
بخش اول
با صدای گوش خراش ساعت چشمامو باز کردم و از تخت اومدم پایین و به سمت سرویس سرهمی داخل اتاق حرکت کردم بعد از انجام دادن کارای لازم از سرویس اومدم بیرون و رفتم سراغ کیفم ،با دیدن گوشیم که درحال چشمک زدن بود از کیفم آوردمش بیرون ،به صفحش نگاه کردم با دیدن حجم میس کالا مخم سوت کشید .با زنگ خوردن مجدد گوشیم به شمارش نگاهی انداختم ،ناشناس بود شونه ای بالا انداختم و تماسو وصل کردم .
لونا:سلام کاری داشتین؟.
+به به بلاخره خانم تصمیم گرفت جواب بده .
صداش برام نا آشنا بود با تردید گفتم .
لونا : شما ؟
پوزخندی از پشت گوشی زد
+ سوال خوبیه.
تن صداشو برد بالا و ادامه داد .
+ اگه تا ده روز آینده پولمو ندی دیگه پدر و مادرتو نمیبینی .
با چشمای گرد و بدن ارزون روی زمین افتادم.
لونا:چ...چ...چی؟ده روز آینده ولی...
نزاشت حرفمو بزنم با صدای بلندی داخل گوشم داد زد .
+حرف مفت نزن عوضی پولمو بده نکنه دلت میخواد یتیم شی.
تا اومدم چیزی بگم بوق تماس توی گوشم اکو شد .از جام بلند شدم و به سمت کمد کوچیک لباسام حرکت کردم با فهمیدن اینکه سه چهارم لباسام کثیفه کلافه پامو محکم کبوندم به کمد ،سبد کوچکی که کنار تختم بود رو برداشتم و شروع کردم به جمع کردن لباسای کثیفم ....
سالن برای مهمونی فردا خیلی شلوغ بود هرکس مشغول به کاری بود بی توجه بهشون به سمت در خروجی حرکت کردم .
تهیونگ :داری کجا میری .
برگشتم سمت تهیونگ که لبخند مستطیل شکلی رو لبش داشت گفتم.
لونا :میخوام لباسامو بشورم .
تهیونگ :برای چی میخوای بشوری .
نفسمو فرستادم بیرون .
لونا :لباسی ندارم تا بپوشم .
تهیونگ:مگه میخوای کجا بری تا لباس بپوشی؟
دستی کشیدم لای موهام و با مسخره ترین لحنم گفتم.
لونا:اگه سوالات تموم شد من برم لباسامو بشورم.
بدون کوچیک ترین نگاه بهش راهمو به سمت حیاط کج کردم.داخل حیاط مردای زیادی بود و باعث شد کمی بترسم... با چشمام دنبال یه جای خالی که تو دید نباشه میگشتم با دیدن دوتا دختر که کنار هم بودن با خوشحالی به سمتشون رفتم،سبد لباسامو گذاشتم روی زمین و رفتم دنبال شیلنگ آب ،با پیدا کردن شیلنگ وصلش کردم به شیری که نزدیکم بود،،،،مشغول لباس شستن شدن اصلا توی حال و هوای خودم نبودم فکرم درگیر پدرمادرم بود اینکه الان اونا دارن چیکار میکنن آیا جاشون خوبه یا نه کلافه از جام بلند شدم و لباسایی که شسته بودمو روی طناب پهن کردن .
کوک:درود بر تو سیندرلونا.
بدون اینکه برگردم گفتم .
لونا : کاری داشتین.
کوک :خیر ولی منو ته میخوایم کمکت کنیم.
لونا : نیازی نیست فقط کمی از لباسام مونده ممنون .
ته : باش هر جور که راحتی .
پهن کردنم تموم شد دوباره رفتم سر جام حضور تهیونگ و جانگکوک رو میتونستم حس کنم.
کوک : لونا
لونا:هوم.
کوک:هوم نه بله درستشه.
پوفی کردم و با ادا گفتم بله
کوک:میگم خیلی خوش سلیقه ای .
لبخندی زدم
لونا : برای چی؟.
تهیونگ :اره خیلی خوش سلیقه ای ، رنگ پوستت چه رنگیه؟.
به دستام نگاه کردم .
لونا :سفید .
کوک : اوه پس برای همین قرمز میخوری تا به پوست سفیدت بیاد.
تهیونگ :حالا اینارو ولش کن فردا بامن میای تا به سلیقه تو برای سایا از اینا بخرم.
نمیدونستم داشتن در مورد چی حرف میزدن،کنجکاوانه سرمو برگردوندم،با دیدن سوتینم که توی دستای جونگکوک بود جیغ خفیفی کشیدم و از جام بلند شدم. جونگکوک اول با تعجب بعد با خنده گفت.
جونگکوک:بیا بابا دستام کثیف نبود
۱۶.۴k
۱۴ مهر ۱۴۰۲