فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت53
°از زبان چویا•»
وقتی از جام بلند شدم، سعی کردم درد ـه دستمو نادیده بگیرم.
سرمو پایین انداختم که دازای با تعجب گفت: تـ... تو.. چیکار کردی با خودت؟
به یک دفعه متوجه شدم اون پانسمان ـه لعنتی باز شده، لعنتی، لعنتی، لعنتییی!
اروم دستمو بالا اوردم ـو رو بازوم گذاشتم.
°از زبان دازای•»
پانسمان بازش باز شد که با دیدن ـه زخمای روی بازوش چشمام از تعجب گرد شد.
اون زخمای روی دستش کار ـه خودش بوده،..
پس منظورش از زخمایی که بهش اضاف میشدن... این بود.
خواستم سمتش برم که با صدای بلند ـو خوش خراشی که بیشتر شبیه صدای انفجار بود، پرت شدم ـو... چشمام سیاهی رفت.
°از زبان چویا•»
با درد ـه بدی چشمامو به زور باز کردم، انگار یه انفجار رخ داد که اینجوری از ساختمون پرت شدیم پایین.
با هر بدبختی ای که میشد از جام بلند شدم ـو چشمام به دازای افتاد.
بیجون رو زمین افتاده بود ـو از سرش خون میومد.
اون عوضی سادیسمی سمتم اومد که با اخم نگاش کردم.
با دازای نگا کرد ـو سرشو با حالت تاسف باری تکون داد ـو گفت: ادم نباس انقد به فکر ـه کسایی باشه که ازشون متنفرن.
سرشو سمتم برگردوند ـو سمتم هجوم اورد که عقب پریدم.
خواستم مشتی حواله ی صورتش کنم که به یک دفعه ناپدید شد.
با اخم به اژافم نگا کردم که حضورشو پشت ـه سرم حس کردم.
سریع برگشتم ـو خواستم بهش مشت بزنم ولی جاخالی داد.
ایندفعه جاذبه ـمو فعال کردم ـو تونستم سریع تر بهش برسم ـو مشتی بهش بزنم که با شدت پرت بشه.
بلافاصله سمت ـه دازای دوییدم ـو با دیدن ـه وضعیت ـش لعنتی به خودم فرستادم ـو بلندش کردم ـو سمت ـه اپارتمانی که الان چیزی بیش یه اوار نبود رفتم ـو پشت ـه اپارتمان، جایی که جاش درامان باشه گذاشتم.
از حال رفته بود ـو این کارمو سخت ـتر میکرد.
اگه اون عوضی موقعی که حواسم نیست به دازای اسیب برسونه دیگه نمیشه کاری کرد.
از جام بلند شدم ـو سریع از دازای دور شدم، تا اینکه با مشتی که بهم خورد سمت ـه یه تخته سنگ که از ناکجا اباد ظاهر شد، کوبیده شدم.
هیسه ای کشیدم ـو سرمو بالا اوردم ـو با اخمی که از موقع ـه اومدنش بین ـه ابروهام نشسته بود نگاش کردم.
از جام بلند شدم ـو به فکری که از اول تو سرم داشتم، انجام دادم...
از زبان هاچیرو»
یدفعه مردمک ـه چشمام ریز شدن ـو علامتای عجیب ـو غریبی روی بدنش ضاهر شد.
با گلوله ی سیاهی که با قرمز ترکیب شده بود سمتم پرت کرد که پریدم طرفه دیگه.
سرعت ـه گلوله هاش واقعا زیاد بود، تا جایی که یادم میاد این لعنتی اصلا موهبت نداشت.
خودمو سریع به پشت ـش رسوندم ـو تا خواستم حرکتی بزنم یه گلوله ی دیگه پرت کرد.
سریع خودمو بالا بردم ـو با اخم ـه غلیظی بهش نگا کردم، شکست دادنش کار ـه سختیه ولی ناممکن نیست.
با موهبتم ترکایی زیر ـه پاش درست کردم ـو بالا کشیدمشون که اونم خودشو با کمک همون ترکای ـه زمین بالا اورد ـو سمتم گلوله پرتاب کرد.
برخورد ـه اون گلوله ها با هرچیزی باعث میشد، اون شیء ناپدید بشه.
پس احتمالا بمب ـه سیاهچاله ـس.
نباید ریسک کنم، انگار از نزدیک درست نمیتونه از خودش دفاع کنه، پس از نزدیکتر حمله میکنم.
سعی کردم همه ی گلوله هاش ـو جاخالی بدم ـو سریعتر خودمو بهش برسونم هرچند که کار ـه خیلی سختی بود.
اصلا اجازه نمیده نزدیکش شم.
خودمو از جایی که بودم سریع به پشت ـه سرش انتقال دادم ـو خواستم با لگد بزنم رو گردنش ولی سریع سمتم چرخید ـو با دستش حرکتمو مهار کرد ـو مشتی به صورتم زد.
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت53
°از زبان چویا•»
وقتی از جام بلند شدم، سعی کردم درد ـه دستمو نادیده بگیرم.
سرمو پایین انداختم که دازای با تعجب گفت: تـ... تو.. چیکار کردی با خودت؟
به یک دفعه متوجه شدم اون پانسمان ـه لعنتی باز شده، لعنتی، لعنتی، لعنتییی!
اروم دستمو بالا اوردم ـو رو بازوم گذاشتم.
°از زبان دازای•»
پانسمان بازش باز شد که با دیدن ـه زخمای روی بازوش چشمام از تعجب گرد شد.
اون زخمای روی دستش کار ـه خودش بوده،..
پس منظورش از زخمایی که بهش اضاف میشدن... این بود.
خواستم سمتش برم که با صدای بلند ـو خوش خراشی که بیشتر شبیه صدای انفجار بود، پرت شدم ـو... چشمام سیاهی رفت.
°از زبان چویا•»
با درد ـه بدی چشمامو به زور باز کردم، انگار یه انفجار رخ داد که اینجوری از ساختمون پرت شدیم پایین.
با هر بدبختی ای که میشد از جام بلند شدم ـو چشمام به دازای افتاد.
بیجون رو زمین افتاده بود ـو از سرش خون میومد.
اون عوضی سادیسمی سمتم اومد که با اخم نگاش کردم.
با دازای نگا کرد ـو سرشو با حالت تاسف باری تکون داد ـو گفت: ادم نباس انقد به فکر ـه کسایی باشه که ازشون متنفرن.
سرشو سمتم برگردوند ـو سمتم هجوم اورد که عقب پریدم.
خواستم مشتی حواله ی صورتش کنم که به یک دفعه ناپدید شد.
با اخم به اژافم نگا کردم که حضورشو پشت ـه سرم حس کردم.
سریع برگشتم ـو خواستم بهش مشت بزنم ولی جاخالی داد.
ایندفعه جاذبه ـمو فعال کردم ـو تونستم سریع تر بهش برسم ـو مشتی بهش بزنم که با شدت پرت بشه.
بلافاصله سمت ـه دازای دوییدم ـو با دیدن ـه وضعیت ـش لعنتی به خودم فرستادم ـو بلندش کردم ـو سمت ـه اپارتمانی که الان چیزی بیش یه اوار نبود رفتم ـو پشت ـه اپارتمان، جایی که جاش درامان باشه گذاشتم.
از حال رفته بود ـو این کارمو سخت ـتر میکرد.
اگه اون عوضی موقعی که حواسم نیست به دازای اسیب برسونه دیگه نمیشه کاری کرد.
از جام بلند شدم ـو سریع از دازای دور شدم، تا اینکه با مشتی که بهم خورد سمت ـه یه تخته سنگ که از ناکجا اباد ظاهر شد، کوبیده شدم.
هیسه ای کشیدم ـو سرمو بالا اوردم ـو با اخمی که از موقع ـه اومدنش بین ـه ابروهام نشسته بود نگاش کردم.
از جام بلند شدم ـو به فکری که از اول تو سرم داشتم، انجام دادم...
از زبان هاچیرو»
یدفعه مردمک ـه چشمام ریز شدن ـو علامتای عجیب ـو غریبی روی بدنش ضاهر شد.
با گلوله ی سیاهی که با قرمز ترکیب شده بود سمتم پرت کرد که پریدم طرفه دیگه.
سرعت ـه گلوله هاش واقعا زیاد بود، تا جایی که یادم میاد این لعنتی اصلا موهبت نداشت.
خودمو سریع به پشت ـش رسوندم ـو تا خواستم حرکتی بزنم یه گلوله ی دیگه پرت کرد.
سریع خودمو بالا بردم ـو با اخم ـه غلیظی بهش نگا کردم، شکست دادنش کار ـه سختیه ولی ناممکن نیست.
با موهبتم ترکایی زیر ـه پاش درست کردم ـو بالا کشیدمشون که اونم خودشو با کمک همون ترکای ـه زمین بالا اورد ـو سمتم گلوله پرتاب کرد.
برخورد ـه اون گلوله ها با هرچیزی باعث میشد، اون شیء ناپدید بشه.
پس احتمالا بمب ـه سیاهچاله ـس.
نباید ریسک کنم، انگار از نزدیک درست نمیتونه از خودش دفاع کنه، پس از نزدیکتر حمله میکنم.
سعی کردم همه ی گلوله هاش ـو جاخالی بدم ـو سریعتر خودمو بهش برسونم هرچند که کار ـه خیلی سختی بود.
اصلا اجازه نمیده نزدیکش شم.
خودمو از جایی که بودم سریع به پشت ـه سرش انتقال دادم ـو خواستم با لگد بزنم رو گردنش ولی سریع سمتم چرخید ـو با دستش حرکتمو مهار کرد ـو مشتی به صورتم زد.
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۵.۶k
۱۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.