وقتی دوستت داره....) پارت ۲
#هیونجین
#استری_کیدز
با شنیدن اسم لینو از طرف تو...چان لبخند از روی صورتش محو شد
چان :چ..چی ؟
+ خب...راستش چند وقتی هست که ازش خوشم اومده....خیلی با خودم کلنجار رفتم ولی خب...دیگه نتونستم تحمل کنم گفتم لااقل به تو...ا..این موضوع رو بگم
چان توی شوک بود اما بعد آروم سرش رو پایین انداخت و پشت گردنش رو خاروند...نمیدونست چی باید بگه
چان : ام...خب...راجب به احساساتت مطمئنی ؟
آروم سرت رو تکون دادی که باعث شد چان بیشتر از قبل توی گمراهی بره...
÷ ا.تتت
با شنیدن اینکه منیجرتون داره صدات میزنه...به سرعت تعظیمی کردی
+ متاسفم چان...من باید برم
چان آروم سرش رو تکون داد که بدو بدو از اونجا دور شدی و به سمت منجیر که توی سالن اون طرف بود..رفتی...
چان : آه...بدتر از این نمیشد
زیر لب زمزمه کرد و پوفی از کلافگی کشید..
چطور میخواست این موضوع رو به لینو بگه؟..اصلا اون که هیچی چطور اینو میخواست به هیونجین بگه...هیون به شدت عاشق و دلباخته ی تو شده بود و چندین ماه بود که میخواست بهت اعتراف کنه اما حالا....
با تمام این افکارش برای بار دوم آهی کشید و دستش رو روی دیوار گذاشت
چان : آه..خدایا خودت به دادم برس
پوفی کشید و آروم آروم قدم هاشو به سمت اتاق تمرین برداشت...
برای بار سوم نفس عمیقی کشید و صداش رو صاف کرد و آروم دستگیره ی در رو پایین کشید
همه ی اعضا مخصوصاً هیون نگاه کنجکاوشون رو به چان دوختن...
جیسونگ : خب...چی گفت ؟
چان به سمت صندلی رفت و روش نشست و سرش رو پایین انداخت و توی فکر بود
جونگین: یااا...هیونگ چرا ساکتی ؟
لینو : زبونت رو موش خورده ؟
چان آهی از سر کلافگی کشید
چان : لینو... موضوع جدیه...
هیون نگران شد
هیون :چ..چیزی شده ؟
چان نگاه ناراحتش رو به چشمای مظلوم هیون داد...چطوری میخواست به این پسر همچین چیزی رو بگه...قطعا نابود میشد
چانگبین:یاااا...جون به لبمونکردی حرف بزن دیگه مرددد
چان نفس عمیقی کشید
چان :خ..خب....
دوباره نگاهش رو به چشمای مظلوم هیون داد اما بعد سریع سرش رو پایین انداخت تا راحت تر بتونه حرف بزنه
چان : راستش...ا.ت...بهم گفت که....
لینو : گفت که...؟
چان : از لینو خوشش میاد
لینو با ذوق از جاش بلند شد
لینو : ارههه...آره میدونستم از هیون...صبر کن چی گفتی ؟
#استری_کیدز
با شنیدن اسم لینو از طرف تو...چان لبخند از روی صورتش محو شد
چان :چ..چی ؟
+ خب...راستش چند وقتی هست که ازش خوشم اومده....خیلی با خودم کلنجار رفتم ولی خب...دیگه نتونستم تحمل کنم گفتم لااقل به تو...ا..این موضوع رو بگم
چان توی شوک بود اما بعد آروم سرش رو پایین انداخت و پشت گردنش رو خاروند...نمیدونست چی باید بگه
چان : ام...خب...راجب به احساساتت مطمئنی ؟
آروم سرت رو تکون دادی که باعث شد چان بیشتر از قبل توی گمراهی بره...
÷ ا.تتت
با شنیدن اینکه منیجرتون داره صدات میزنه...به سرعت تعظیمی کردی
+ متاسفم چان...من باید برم
چان آروم سرش رو تکون داد که بدو بدو از اونجا دور شدی و به سمت منجیر که توی سالن اون طرف بود..رفتی...
چان : آه...بدتر از این نمیشد
زیر لب زمزمه کرد و پوفی از کلافگی کشید..
چطور میخواست این موضوع رو به لینو بگه؟..اصلا اون که هیچی چطور اینو میخواست به هیونجین بگه...هیون به شدت عاشق و دلباخته ی تو شده بود و چندین ماه بود که میخواست بهت اعتراف کنه اما حالا....
با تمام این افکارش برای بار دوم آهی کشید و دستش رو روی دیوار گذاشت
چان : آه..خدایا خودت به دادم برس
پوفی کشید و آروم آروم قدم هاشو به سمت اتاق تمرین برداشت...
برای بار سوم نفس عمیقی کشید و صداش رو صاف کرد و آروم دستگیره ی در رو پایین کشید
همه ی اعضا مخصوصاً هیون نگاه کنجکاوشون رو به چان دوختن...
جیسونگ : خب...چی گفت ؟
چان به سمت صندلی رفت و روش نشست و سرش رو پایین انداخت و توی فکر بود
جونگین: یااا...هیونگ چرا ساکتی ؟
لینو : زبونت رو موش خورده ؟
چان آهی از سر کلافگی کشید
چان : لینو... موضوع جدیه...
هیون نگران شد
هیون :چ..چیزی شده ؟
چان نگاه ناراحتش رو به چشمای مظلوم هیون داد...چطوری میخواست به این پسر همچین چیزی رو بگه...قطعا نابود میشد
چانگبین:یاااا...جون به لبمونکردی حرف بزن دیگه مرددد
چان نفس عمیقی کشید
چان :خ..خب....
دوباره نگاهش رو به چشمای مظلوم هیون داد اما بعد سریع سرش رو پایین انداخت تا راحت تر بتونه حرف بزنه
چان : راستش...ا.ت...بهم گفت که....
لینو : گفت که...؟
چان : از لینو خوشش میاد
لینو با ذوق از جاش بلند شد
لینو : ارههه...آره میدونستم از هیون...صبر کن چی گفتی ؟
۴۰.۶k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.