فیک جیمین دوبال عجیب
فیک جیمین دوبال عجیب
(پارت۵)
از زبان ات
وقتی چشمام رو باز کردم توی یه اتاق بودم بالای سرم یه تابلوی بزرگ از جیمین بود فهمیدم اینجا اتاق جیمین یه روز طول میکشه تا بابام رو بیارن یعنی فردا خاکسپاریشه جیمین اومد توی اتاق گفت خوبی گفتم اره امروز رو به جای فردا بهتون اموزش میدم جیمین گفت لازمه به خودت فشار بیاری گفتم سه تا جلسه بیشتر نیست شماها عقب نمونین اماده شدم رفتم صحبت کردم و بازم روی بدن جیمین یه حالت پولک مانند بود اما وقتی از اب میمود بیرون اینطوری نبود یکم بهش مشکوک بودم اما این چیز زیاد منطقی نیست اومدم خونه یکم با ارو کلنجار رفتم ساعت ۱۲ شب رفتم کنار ارو سرمو گذاشتم چشمامو بستم و خوابم برد
صبح ساعت ۹
ساعت ۱۰ خاکسپاری بابامه حاضر شدیم رفتیم قبرستون داشتم گریه میکردم خود به خود یه تصوری کردم که جیمین داره روی صندلی میشنه که میخوره زمین وقتی بلند میشه موهاش تو هواست گریه میکنه نا خود اگاه خندم گرفت دستمامو جلوی چشمام گرفتم و باصدای بلند میخندیدم همه فکر میکردن من دارم گریه میکنم اوناهم با صدای بلند گریه میکردن جیمین اومد پیشم گفت ات بسه اینجوری فقط خودتوداغون میکنی انقدر خندیده بودم که اشک از چشمم در اومد نگاه به جیمین کردم که ناراحتت بیشتر خندیدم افتادم روی زمین با مشت به زمین میزدم که جیمین متوجه خندم شد اونم داشت میخندید فقط شونه هاشومیلر زوند که برام اب اوردن دادم بخورم بالاخره خاکسپاری تموم شد
(پارت۵)
از زبان ات
وقتی چشمام رو باز کردم توی یه اتاق بودم بالای سرم یه تابلوی بزرگ از جیمین بود فهمیدم اینجا اتاق جیمین یه روز طول میکشه تا بابام رو بیارن یعنی فردا خاکسپاریشه جیمین اومد توی اتاق گفت خوبی گفتم اره امروز رو به جای فردا بهتون اموزش میدم جیمین گفت لازمه به خودت فشار بیاری گفتم سه تا جلسه بیشتر نیست شماها عقب نمونین اماده شدم رفتم صحبت کردم و بازم روی بدن جیمین یه حالت پولک مانند بود اما وقتی از اب میمود بیرون اینطوری نبود یکم بهش مشکوک بودم اما این چیز زیاد منطقی نیست اومدم خونه یکم با ارو کلنجار رفتم ساعت ۱۲ شب رفتم کنار ارو سرمو گذاشتم چشمامو بستم و خوابم برد
صبح ساعت ۹
ساعت ۱۰ خاکسپاری بابامه حاضر شدیم رفتیم قبرستون داشتم گریه میکردم خود به خود یه تصوری کردم که جیمین داره روی صندلی میشنه که میخوره زمین وقتی بلند میشه موهاش تو هواست گریه میکنه نا خود اگاه خندم گرفت دستمامو جلوی چشمام گرفتم و باصدای بلند میخندیدم همه فکر میکردن من دارم گریه میکنم اوناهم با صدای بلند گریه میکردن جیمین اومد پیشم گفت ات بسه اینجوری فقط خودتوداغون میکنی انقدر خندیده بودم که اشک از چشمم در اومد نگاه به جیمین کردم که ناراحتت بیشتر خندیدم افتادم روی زمین با مشت به زمین میزدم که جیمین متوجه خندم شد اونم داشت میخندید فقط شونه هاشومیلر زوند که برام اب اوردن دادم بخورم بالاخره خاکسپاری تموم شد
۵.۷k
۳۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.