♢𓊈𝐷𝑜𝑛'𝑡 𝑓𝑜𝑟𝑔𝑒𝑡 𝑚𝑒𓊉♢
♢𓊈𝐷𝑜𝑛'𝑡 𝑓𝑜𝑟𝑔𝑒𝑡 𝑚𝑒𓊉♢
فراموشم نکن:)♡
ᴘᴀʀᴛ﹍4
لبخند کج و کوله ای زد و دوباره فرار کرد
_اههه یونا...
تک خنده ای کردم و به سمت کلاس حرکت کردم
ویو یونا
هربار که نزدیکم میشد ضربان قلبم تا هزار میرفت...کاش بتونم یه روز بهش بگم دوسش دارم
2ساعت بعد
ویو یونا
هوان جلوتر از من رفت خونه،مامان باهاش تماس گرفته بود ظاهرا میخواستن برن خونه مامانبزرگ من میونه ی خوبی باهاشون ندارم برای همین همراشون نرفتم ...امروز به طور عجیبی خنده از رو لبم پاک نمیشد...شاید به خاطر اون بوسه ی اتفاقی بود
+اههه پارک جیمین باهام چیکار کردی
تک خنده ای کردم و سر پایین به راهم ادامه دادم
صدای زنگ گوشی باعث شد از فکر و خیال دربیام
+الو؟...بله من دخترشم...چـ...چی؟
ویو راوی:
گوشی از دستش سر خورد و زمین افتاد
خیره به گوشی قطره اشکی از چشماش پایین ریخت...اون لحظه حس ماهی ای رو داشت که توی دریاچه ی خشک شده جون میداد
دختری که چند ثانیه پیش خنده از رو لبش محو نمیشد حالا دنیا روی سرش اوار شده بود
'الو؟ خانوم حالتون خوبه؟
صدای پرستار پشت گوشی توی سرش اکو میشد
*شما نسبتی با خانم لی دارین؟*
*تسلیت میگم*
چه حسی میتونه داشته باشه؟
خبر مرگ خانوادت...مرگ برادرت..درحالی که چند دقیقه پیش باهاش صحبت کردی
کی میدونست که قراره اخرین خداحافظیشون باشه
ویو جیمین
خودکار یونا روی میز جا مونده بوده
برشداشتم و به سمت خروجی حرکت کردم
اطراف رو نگاه کردم
مردم یه جا جمع شده بودن رفتم جلوتر ببینم چه خبره که...
دیگه شرط نمیزارم اما شما با کامنت گذاشتن و لایک کردن خوشحالم کنید♡
فراموشم نکن:)♡
ᴘᴀʀᴛ﹍4
لبخند کج و کوله ای زد و دوباره فرار کرد
_اههه یونا...
تک خنده ای کردم و به سمت کلاس حرکت کردم
ویو یونا
هربار که نزدیکم میشد ضربان قلبم تا هزار میرفت...کاش بتونم یه روز بهش بگم دوسش دارم
2ساعت بعد
ویو یونا
هوان جلوتر از من رفت خونه،مامان باهاش تماس گرفته بود ظاهرا میخواستن برن خونه مامانبزرگ من میونه ی خوبی باهاشون ندارم برای همین همراشون نرفتم ...امروز به طور عجیبی خنده از رو لبم پاک نمیشد...شاید به خاطر اون بوسه ی اتفاقی بود
+اههه پارک جیمین باهام چیکار کردی
تک خنده ای کردم و سر پایین به راهم ادامه دادم
صدای زنگ گوشی باعث شد از فکر و خیال دربیام
+الو؟...بله من دخترشم...چـ...چی؟
ویو راوی:
گوشی از دستش سر خورد و زمین افتاد
خیره به گوشی قطره اشکی از چشماش پایین ریخت...اون لحظه حس ماهی ای رو داشت که توی دریاچه ی خشک شده جون میداد
دختری که چند ثانیه پیش خنده از رو لبش محو نمیشد حالا دنیا روی سرش اوار شده بود
'الو؟ خانوم حالتون خوبه؟
صدای پرستار پشت گوشی توی سرش اکو میشد
*شما نسبتی با خانم لی دارین؟*
*تسلیت میگم*
چه حسی میتونه داشته باشه؟
خبر مرگ خانوادت...مرگ برادرت..درحالی که چند دقیقه پیش باهاش صحبت کردی
کی میدونست که قراره اخرین خداحافظیشون باشه
ویو جیمین
خودکار یونا روی میز جا مونده بوده
برشداشتم و به سمت خروجی حرکت کردم
اطراف رو نگاه کردم
مردم یه جا جمع شده بودن رفتم جلوتر ببینم چه خبره که...
دیگه شرط نمیزارم اما شما با کامنت گذاشتن و لایک کردن خوشحالم کنید♡
۱۱.۹k
۱۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.