He was wonderful🦑part:۵
He was wonderful🦑part:۵
ات:باشه(میخنده)
(چند دقیقه بعد)
ات:زنگ در بود؟
ته:آره...بیا بریم باز کنیم درو
ات:اوهومم
ته:سلام خوش اومدید
ات:سلام(با خجالت)
نامجون:سلام من نامجون هستم...
ات:خوشبختم من هم ات...کیم ات هستم
جین:سلام من هم جین هستم...
ته:بچه ها ایشون دوست دختر من هستن
ات:اوهوم(با چشم غره به ته)
ته:بفرمایید تو...
جین:هنوز همه ی مهمونا نیومدن؟
ات:نه شما اولین مهمون ما هستید(میخنده)
راوی:چند دقیقه میگذره و همه ی مهمونا میان و یه پسر که استخدام شده ی ته و اعضا هست میاد و سعی میکنه به ات نزدیک شه
ات:خب...ته من میخوام برم دستشویی(آروم دم گوشش)
ته:باشه عزیزم برو...
نامجون:ته الان وقتشه...
ته:هی پسر بیا اینجا...برو الان مزاحمت ایجاد کن ولی اگه خلاف چیزی که گفتم عمل کنی و بهش دست بزنی خودم میکشمت
پسره:هی بس کنید من هیز نیستم...من میرم پیش ات...
ته:خانوم ات...
پسره:باشههه(بی حوصلگی)
نامجون:موفق باشی...
ات ویو:
داشتم میرفتم دستشویی توی اتاق ول یهو یکی از پشت دستمو گرفت...فکر کردم تهیونگه نگاش کردم ولی...اون پسر از اول مهمونی به من چشمک میزد و نخ میداد...سعی کردم آرامش خودمو حفظ کنم
پسره:باهات کار دارم بیب
ات:ولم کن...فکر کردی کی هستی که به من دست میزنی و میگی بیب؟
پسره:باهات کار دارم(پرتش میکنه روی تخت)
ات:هییی بس کن(بغض)
پسره:بیب...دوست دارم...(میره نزدیک لباش و به زور شروع به بوسیدنش میکنه)
ات:ولم کن ولم کن(با صدای خفه)
پسره:آروم باش بیب...(دکمه های لباس خودش رو باز میکنه)
ات:هییی...بس کن(با صدای خفه)
ته ویو:
احساس میکردم دیگه باید میرفتم بالا...راستش از کارم پشیمون شدم...چون ات خیلی به من نزدیک شده بود....لازم نبود با آسیب زدن به خودم نزدیکش کنم...رفتم بالا صدای ات رو خفه میشنیدم.. احساس خیلی بدی بهم دست داد...در اتاق قفل بود...با بازوم به در ضربه زدم و در اتاق رو شکستم...هی پسره ی هیز...داشت چیکار میکرد...اون داشت کم کم لباسای دوست دختر منو در میآورد...
پسره:هیی...اشتباه برداشت کردی
ته:گوه خوردی تو...(میزنه)
ات:اوپااا(میپره بغل ته و گریه میکنه)
ته:آروم باش بیبی...تقصیر منه...
پسره:هی مرتیکه چرا میزنی منو خودت گفتی...
ته:مرتیکه عوضی من گفتم به دوست دخترم تجاوز کنیی؟(میزنتش)
ات:باشه(میخنده)
(چند دقیقه بعد)
ات:زنگ در بود؟
ته:آره...بیا بریم باز کنیم درو
ات:اوهومم
ته:سلام خوش اومدید
ات:سلام(با خجالت)
نامجون:سلام من نامجون هستم...
ات:خوشبختم من هم ات...کیم ات هستم
جین:سلام من هم جین هستم...
ته:بچه ها ایشون دوست دختر من هستن
ات:اوهوم(با چشم غره به ته)
ته:بفرمایید تو...
جین:هنوز همه ی مهمونا نیومدن؟
ات:نه شما اولین مهمون ما هستید(میخنده)
راوی:چند دقیقه میگذره و همه ی مهمونا میان و یه پسر که استخدام شده ی ته و اعضا هست میاد و سعی میکنه به ات نزدیک شه
ات:خب...ته من میخوام برم دستشویی(آروم دم گوشش)
ته:باشه عزیزم برو...
نامجون:ته الان وقتشه...
ته:هی پسر بیا اینجا...برو الان مزاحمت ایجاد کن ولی اگه خلاف چیزی که گفتم عمل کنی و بهش دست بزنی خودم میکشمت
پسره:هی بس کنید من هیز نیستم...من میرم پیش ات...
ته:خانوم ات...
پسره:باشههه(بی حوصلگی)
نامجون:موفق باشی...
ات ویو:
داشتم میرفتم دستشویی توی اتاق ول یهو یکی از پشت دستمو گرفت...فکر کردم تهیونگه نگاش کردم ولی...اون پسر از اول مهمونی به من چشمک میزد و نخ میداد...سعی کردم آرامش خودمو حفظ کنم
پسره:باهات کار دارم بیب
ات:ولم کن...فکر کردی کی هستی که به من دست میزنی و میگی بیب؟
پسره:باهات کار دارم(پرتش میکنه روی تخت)
ات:هییی بس کن(بغض)
پسره:بیب...دوست دارم...(میره نزدیک لباش و به زور شروع به بوسیدنش میکنه)
ات:ولم کن ولم کن(با صدای خفه)
پسره:آروم باش بیب...(دکمه های لباس خودش رو باز میکنه)
ات:هییی...بس کن(با صدای خفه)
ته ویو:
احساس میکردم دیگه باید میرفتم بالا...راستش از کارم پشیمون شدم...چون ات خیلی به من نزدیک شده بود....لازم نبود با آسیب زدن به خودم نزدیکش کنم...رفتم بالا صدای ات رو خفه میشنیدم.. احساس خیلی بدی بهم دست داد...در اتاق قفل بود...با بازوم به در ضربه زدم و در اتاق رو شکستم...هی پسره ی هیز...داشت چیکار میکرد...اون داشت کم کم لباسای دوست دختر منو در میآورد...
پسره:هیی...اشتباه برداشت کردی
ته:گوه خوردی تو...(میزنه)
ات:اوپااا(میپره بغل ته و گریه میکنه)
ته:آروم باش بیبی...تقصیر منه...
پسره:هی مرتیکه چرا میزنی منو خودت گفتی...
ته:مرتیکه عوضی من گفتم به دوست دخترم تجاوز کنیی؟(میزنتش)
۳.۸k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.