p22
نیکو
منو ول کرد و دستمو گرفت و کشید عقب
ساینو : خب..اگه اومدین فقط بهم سر بزنین..خب..الان دیگه باید تموم شده باشه...میتونین برین.
لولا : جرعت میکنی مادرتو از قصرش بیرون کنی؟!
ساینو : کدوم مادر؟..من مادری ندارم..تازه..هیچ دلیلی نداره بفهمونی این قصر توعه...برای من...تو فقط اهل گراواندی(سرزمینی که پدرش و مادرش بهش مهاجرت کردن) که با تمام پر رویی پا تو اتاقم گذاشتی...حالا هم اگه نمیخوای اتفاق بدی اینجا بیوفته گورتو گم کن
سنجو : باشه میریم..اما باید یه شب رو این دخترو بهم بدی
نیکو :" ترسیدن"
ساینو : بستگی به رضایت خودش داره
عالیجناب بهم نگاه کرد..
سنجو : حتی اگه خودش رضایت نده من اونو میبرم.
نه..تروخدا کمکم کن...باید بهش بگم.
یقشو کشیدم که خم شه
ساینو : هوم؟
نیکو تو گوش ساینو : م..من..باکرهم
ساینو :"شوکه"
سنجو : خب؟
ساینو : نمیدمش
سنجو : هان؟
ساینو : خودم نمیخوام اونو بدم..تموم شد؟..الان گمشین
سنجو : هوی..قبول نیست که فقط تو باهاش حال کنی..منم باید...
ساینو : واقعا فکر کردی من ادم حشری و حال بهم زنی مثل توام؟!!"داد"واقعا دلت هوس مردن کرد؟!
لولا : "اه کشیدن" سنجو..بیا بریم
سنجو : چطور یه دختر سفید و خوشمزه ای رو ول کنم و برم
لولا : بهت میگم بیا بریم وگرنه تورو هم مثل اون پیری میکشم(پدر واقعی ساینو رو میگه)
سنجو : ایش
رفتن...
نفسمو بیرون دادم
ساینو : من معذرت میخوام...اگه میدونستم اینو نمی گفتم
اونو بغل کردم...و شروع کردم گریه کردن...
ساینو :"جاخوردن"
..چرا..چرا یهو یاد گذشته افتادم
طوری که با هر کی رفتم تو رابطه..چیزی رو جز بدنم ترجیح نمیداد...اما..ساینو
نیکو : هق..هق..عالیجناب..
"ساینو"
به رازور اشاره کردم که بره بیرون
ماسکمو در اوردم
ساینو : نگام کن...
چرا یهویی گریش گرفت؟
ساینو : نیکو..چی شده؟.
نیکو :عالیجناب "اشک ریختن"هق..من وقتی..یه مرد اینارو میگه..دست خودم نیست..میترسم..اینجور مردا خیلی ترسناکن..
نباید تازه اونو بهش میگفتم..اینکه میخواد با سنجو بره یا نه...برا همین بیشتر ترسید...
ساینو : دیگه نمیزارم هیچ مرد حشری منحرفی نزدیکت بشه..خوبه؟
نیکو : واقعا؟..واقعا دیگه نمیزارین؟
چه قیافش شبیه بچه کوچولوا شده..
ساینو : نمیزارم
اوایل که نزدیکش میشدم میترسید و ازم فاصله میگرفت...اما الان میاد بغلم از بقیه شکایت میکنه؟
ساینو : دماغت سرخ شد
نیکو : عههه
ساینو :"خندیدن"
دروغ چرا.. از وقتی که این دختر رو دیدم..ناراحتی رو فراموش کردم..اگه نبود که خیلی وقته مردم صورتمو دیده بودن.اگه نبود الان من اصلا نمیخندیدم...
اومدم نزدیکش
ساینو : ازم عصبی شدی؟
نیکو :"مکث"..نه
خیلی نازه...
"صدای در"
لعنت بهت..خروس بی محل.
ساینو : کیه؟!!!!"داد"
رازور : ص..صبحونتونو اوردم
اهه...رازور
منو ول کرد و دستمو گرفت و کشید عقب
ساینو : خب..اگه اومدین فقط بهم سر بزنین..خب..الان دیگه باید تموم شده باشه...میتونین برین.
لولا : جرعت میکنی مادرتو از قصرش بیرون کنی؟!
ساینو : کدوم مادر؟..من مادری ندارم..تازه..هیچ دلیلی نداره بفهمونی این قصر توعه...برای من...تو فقط اهل گراواندی(سرزمینی که پدرش و مادرش بهش مهاجرت کردن) که با تمام پر رویی پا تو اتاقم گذاشتی...حالا هم اگه نمیخوای اتفاق بدی اینجا بیوفته گورتو گم کن
سنجو : باشه میریم..اما باید یه شب رو این دخترو بهم بدی
نیکو :" ترسیدن"
ساینو : بستگی به رضایت خودش داره
عالیجناب بهم نگاه کرد..
سنجو : حتی اگه خودش رضایت نده من اونو میبرم.
نه..تروخدا کمکم کن...باید بهش بگم.
یقشو کشیدم که خم شه
ساینو : هوم؟
نیکو تو گوش ساینو : م..من..باکرهم
ساینو :"شوکه"
سنجو : خب؟
ساینو : نمیدمش
سنجو : هان؟
ساینو : خودم نمیخوام اونو بدم..تموم شد؟..الان گمشین
سنجو : هوی..قبول نیست که فقط تو باهاش حال کنی..منم باید...
ساینو : واقعا فکر کردی من ادم حشری و حال بهم زنی مثل توام؟!!"داد"واقعا دلت هوس مردن کرد؟!
لولا : "اه کشیدن" سنجو..بیا بریم
سنجو : چطور یه دختر سفید و خوشمزه ای رو ول کنم و برم
لولا : بهت میگم بیا بریم وگرنه تورو هم مثل اون پیری میکشم(پدر واقعی ساینو رو میگه)
سنجو : ایش
رفتن...
نفسمو بیرون دادم
ساینو : من معذرت میخوام...اگه میدونستم اینو نمی گفتم
اونو بغل کردم...و شروع کردم گریه کردن...
ساینو :"جاخوردن"
..چرا..چرا یهو یاد گذشته افتادم
طوری که با هر کی رفتم تو رابطه..چیزی رو جز بدنم ترجیح نمیداد...اما..ساینو
نیکو : هق..هق..عالیجناب..
"ساینو"
به رازور اشاره کردم که بره بیرون
ماسکمو در اوردم
ساینو : نگام کن...
چرا یهویی گریش گرفت؟
ساینو : نیکو..چی شده؟.
نیکو :عالیجناب "اشک ریختن"هق..من وقتی..یه مرد اینارو میگه..دست خودم نیست..میترسم..اینجور مردا خیلی ترسناکن..
نباید تازه اونو بهش میگفتم..اینکه میخواد با سنجو بره یا نه...برا همین بیشتر ترسید...
ساینو : دیگه نمیزارم هیچ مرد حشری منحرفی نزدیکت بشه..خوبه؟
نیکو : واقعا؟..واقعا دیگه نمیزارین؟
چه قیافش شبیه بچه کوچولوا شده..
ساینو : نمیزارم
اوایل که نزدیکش میشدم میترسید و ازم فاصله میگرفت...اما الان میاد بغلم از بقیه شکایت میکنه؟
ساینو : دماغت سرخ شد
نیکو : عههه
ساینو :"خندیدن"
دروغ چرا.. از وقتی که این دختر رو دیدم..ناراحتی رو فراموش کردم..اگه نبود که خیلی وقته مردم صورتمو دیده بودن.اگه نبود الان من اصلا نمیخندیدم...
اومدم نزدیکش
ساینو : ازم عصبی شدی؟
نیکو :"مکث"..نه
خیلی نازه...
"صدای در"
لعنت بهت..خروس بی محل.
ساینو : کیه؟!!!!"داد"
رازور : ص..صبحونتونو اوردم
اهه...رازور
۶.۶k
۱۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.