تلافی
تلافی
(دیانا)
داشتم بیرون رو تماشا میکردم که سنگینی نگاهی رو حس کردم سرم رو چرخچندم که چشام قفل چشای مشکی روبروم شد ارسلان داشت به من نگاه میکرد جلال خالق .
سرش رو چرخچند سمت جاده و به جاده روبه روش خیره شد منم به جاده خیره شدم ارسلان آدم خوبی بود،جذاب بود،مهربون بود ،موقیت اجتماعی خوبی هم داشت .شاید اگر یک جای دیگه یا یک تایم دیگه به هم برمیخوردیم اوعضا بهتر میشد نمیدونم شاید .
۱:۳۰تو راه بودیم ساعت ۱۲:۳۰بود بچه ها هنوز خواب بودن یک فکر شوم زده بود به سرم و باید آملیش میکردم روم رو کردم سمت ارسلان و گفتم (من)ارسلاااان
(ارسلان)جا.. بعله
با لحن خبیث و شیطونی گفتم
(من)یک نقشی دارم
تا منو دید خندی آرومی کرد و گفت (ارسلان )چه نقشی وروجک
(من)بیا این دوتا خرس رو بیدار کنیم نظرته؟
(ارسلان)هوم پایتم حالا نقشت چیه
بطری آبی که داشتم رو برداشتم و جلوش تکون دادم خندی کرد و موفقیت کرد.
ارسلان رو یک آهنگ شاد پلی کردو صداش رو یک دفع بلند کرد که بچه ها از خواب پریدن و من بطری آب رو خالی کردم روشون که دو برابر سکته کردن و منو ارسلان هم زدیم زیر خنده دستامون رو به هم کوبیدم
قیافه بچه ها خیلی با حال بود من هنوز داشتم ریسه میرفتم از خنده
بعد کلی قر قرای پانیذ و محمد و خنده های ما دوباره همه ساکت شدن صدای آهنگی که پخش میشد سکوت رو میشکست
متن آهنگ
بنگ بنگ
دوتا تیر سمتم
سری جمع کن بریم گنگ گنگ
دنبالمون کردن ته خط رسیدیم بنگ بنگ .......
آهنگ که تموم شد ارسلان یک جا پارک کرد و اومد سمت من و گفت (ارسلان)چی میخورید بگیرم من با شوق ذوقی که تو چشام بود گفتم (من)میشه بستنی بخوریم
(ارسلان)چشم بستنی دیگه چی؟
(من)اومممممم تخمه پفیلا پفک
ارسلان پرید وست حرفم و گفت (ارسلان)هوووو من اینا رو یادم نمیمونه بیا با هم بریم هرچی دوست داشتی بر دار
(من)باش بریم
(پانیذ)ما هم که کشکیم و نظرمون مهم نیست
(ارسلان) دقیقاً
(پانیذ)پرو گفتم زن بگیری آدم میشی نگو ن از این خبرا نیست
و با محمد زدن زیر خنده
بدون توجه بهشون رفتیم مغازه کولی چیز میز خریدیم و برگشتیم سمت ماشین وقتی سوار شدیم ارسلان شروع کرد به حرکت او نصف خوراکی ها رو دادم عقب و رو به ارسلان گفتم (من)خو وایمیستادی خوراکی میخوردی بعد راه میفتادی دیگه
(ارسلان)ن دیر میشه زود تر برسیم که خستم شما بخورید
(من)خو عیب نداره من بهت میدم
ارسلان نگاهی بهم انداخت و لبخندی زد و گفت (ارسلان)ممنون
اول پاستیل خوردیم من هر بار که خودم میخوردم یکی هم به ارسلان میدادم که اونم بتونه بخوره وقتی یکی از پاستیل ها رو گذاشتم دهنش انگشتم رو گاز گرفت که زدم به بازوش و گفت (من)ارسلااااان
ارسلان خندی کرد و هیچی نگفتم.
بعد چند ساعت رسیدم جلو در ویلای ارسلان اینا که از حق نگذریم عجب جای بود لب دریا یکم اون ور تر یک جنگل بود خیلی خوشگل بود نمای زیبای داشت رفتیم داخل ویلا که از اون قشنگ تر بود همه ولو شدن روی مبل ها و حرف میزدن بحث سر این بود که کیا با کیا بخوابن که قرار شد منو پانیذ تو یک اتاق،مهشاد و نیکا یک اتاق،ارسلان محمد و متین محراب
همه آنقدر خسته بودن که بدون هیچ حرفی به اتاق هاشون رفتن من و پانیذ هم به اتاقمون رفتیم و بعد تعویض لباس خوابیدم چون خیلی خسته بودیم.....
پارت _۲۲
حمایتتتتتتتتتتتت
(دیانا)
داشتم بیرون رو تماشا میکردم که سنگینی نگاهی رو حس کردم سرم رو چرخچندم که چشام قفل چشای مشکی روبروم شد ارسلان داشت به من نگاه میکرد جلال خالق .
سرش رو چرخچند سمت جاده و به جاده روبه روش خیره شد منم به جاده خیره شدم ارسلان آدم خوبی بود،جذاب بود،مهربون بود ،موقیت اجتماعی خوبی هم داشت .شاید اگر یک جای دیگه یا یک تایم دیگه به هم برمیخوردیم اوعضا بهتر میشد نمیدونم شاید .
۱:۳۰تو راه بودیم ساعت ۱۲:۳۰بود بچه ها هنوز خواب بودن یک فکر شوم زده بود به سرم و باید آملیش میکردم روم رو کردم سمت ارسلان و گفتم (من)ارسلاااان
(ارسلان)جا.. بعله
با لحن خبیث و شیطونی گفتم
(من)یک نقشی دارم
تا منو دید خندی آرومی کرد و گفت (ارسلان )چه نقشی وروجک
(من)بیا این دوتا خرس رو بیدار کنیم نظرته؟
(ارسلان)هوم پایتم حالا نقشت چیه
بطری آبی که داشتم رو برداشتم و جلوش تکون دادم خندی کرد و موفقیت کرد.
ارسلان رو یک آهنگ شاد پلی کردو صداش رو یک دفع بلند کرد که بچه ها از خواب پریدن و من بطری آب رو خالی کردم روشون که دو برابر سکته کردن و منو ارسلان هم زدیم زیر خنده دستامون رو به هم کوبیدم
قیافه بچه ها خیلی با حال بود من هنوز داشتم ریسه میرفتم از خنده
بعد کلی قر قرای پانیذ و محمد و خنده های ما دوباره همه ساکت شدن صدای آهنگی که پخش میشد سکوت رو میشکست
متن آهنگ
بنگ بنگ
دوتا تیر سمتم
سری جمع کن بریم گنگ گنگ
دنبالمون کردن ته خط رسیدیم بنگ بنگ .......
آهنگ که تموم شد ارسلان یک جا پارک کرد و اومد سمت من و گفت (ارسلان)چی میخورید بگیرم من با شوق ذوقی که تو چشام بود گفتم (من)میشه بستنی بخوریم
(ارسلان)چشم بستنی دیگه چی؟
(من)اومممممم تخمه پفیلا پفک
ارسلان پرید وست حرفم و گفت (ارسلان)هوووو من اینا رو یادم نمیمونه بیا با هم بریم هرچی دوست داشتی بر دار
(من)باش بریم
(پانیذ)ما هم که کشکیم و نظرمون مهم نیست
(ارسلان) دقیقاً
(پانیذ)پرو گفتم زن بگیری آدم میشی نگو ن از این خبرا نیست
و با محمد زدن زیر خنده
بدون توجه بهشون رفتیم مغازه کولی چیز میز خریدیم و برگشتیم سمت ماشین وقتی سوار شدیم ارسلان شروع کرد به حرکت او نصف خوراکی ها رو دادم عقب و رو به ارسلان گفتم (من)خو وایمیستادی خوراکی میخوردی بعد راه میفتادی دیگه
(ارسلان)ن دیر میشه زود تر برسیم که خستم شما بخورید
(من)خو عیب نداره من بهت میدم
ارسلان نگاهی بهم انداخت و لبخندی زد و گفت (ارسلان)ممنون
اول پاستیل خوردیم من هر بار که خودم میخوردم یکی هم به ارسلان میدادم که اونم بتونه بخوره وقتی یکی از پاستیل ها رو گذاشتم دهنش انگشتم رو گاز گرفت که زدم به بازوش و گفت (من)ارسلااااان
ارسلان خندی کرد و هیچی نگفتم.
بعد چند ساعت رسیدم جلو در ویلای ارسلان اینا که از حق نگذریم عجب جای بود لب دریا یکم اون ور تر یک جنگل بود خیلی خوشگل بود نمای زیبای داشت رفتیم داخل ویلا که از اون قشنگ تر بود همه ولو شدن روی مبل ها و حرف میزدن بحث سر این بود که کیا با کیا بخوابن که قرار شد منو پانیذ تو یک اتاق،مهشاد و نیکا یک اتاق،ارسلان محمد و متین محراب
همه آنقدر خسته بودن که بدون هیچ حرفی به اتاق هاشون رفتن من و پانیذ هم به اتاقمون رفتیم و بعد تعویض لباس خوابیدم چون خیلی خسته بودیم.....
پارت _۲۲
حمایتتتتتتتتتتتت
۷.۰k
۱۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.