our song part : ۷
آلیس : رفت...میتونی پاشی...ترسو
وقتی صدایی از تهیونگ نشنید نگاهشو بهش دوخت و چشاشو تو کاسه چرخوند
آلیس : بهت میگم رفت....
ولی باز صدایی از گلوی پسر خارج نشد نزدیکتر رفت و کنارش نشست...پسر با موهای ژولیده و بینی قرمز چشمهاشو بسته بود
آلیس : نمیخوای بگی که واقعا بیهوش شدی نه؟
با نگرانی روی زانوهاش نشست و به پسر چشم دوخت
آلیس : هی پاشو مگه برای عذرخواهی منو تا اینجا نکشوندی؟
آروم و با احتیاط سر نقاش رو روی پاهاش گذاشت با برخورد دستش به موهای نرم پسر یک گوشه از مکان از یاد برده شده قلبش لرزید
آلیس : واقعا میخوای همینجوری دراز به دراز اینجا بخوابی؟
دستشو با آب چشمه کنارش خیس کرد و به صورت پسر پاشید
آلیس : خب تقصير خودته من نمیدونستم به گربه ها آلرژی داری...میشه پاشی؟ لطفا...عذاب وجدان دارم
کم کم صداش از نگرانی شروع به لرزیدن کرده بود
آلیس : با وجود اینکه ازت خیلی دلخورم....اگه الان پاشی و معذرت بخوای...عذر تو قبول میکنم
تهیونگ : واقعا ؟
آلیس : اره فق...چییی؟ داشتی فیلم بازی میکردی؟
و قصد عقب کشیدن پاهاشو کرد ولی پسر با تخسی بیشتر سرشو رو پاهاش فشار داد
تهیونگ : نه نه...وايسا من واقعا به گربه ها آلرژی دارم....هر لحظه بیشتر داشتی اون موجود و نزدیکم میکردی...چاره دیگه ای نداشتم
آلیس : سرتو از رو پاهام بلند کن
تهیونگ آروم بلند شد و کنار چشمه ایستاد صداشو صاف کرد و رو به چشمه لب زد...
تهیونگ : من متاسفم....نباید اونروز سرت داد میکشیدم.... نباید بهت آسیب میزدم...من فقط...غافلگیر و عصبی بودم
آلیس : اصولا وقتی عصبی میشی دیگرانو خودخواهانه مقصر خطاب میکنی؟
تهیونگ : اینطور نیست...اون اون نامه باعث شد حقیقت زندگیم جلوی چشمهام بشکنه...باعث شد...عاح..ولش کن
آلیس : الیزابت همیشه منتظرت بود...ولی هیچوقت از دستت ناراحت نشد
تهیونگ : همیشه حواسم بهش بود...
تهیونگ : با خودم میگفتم...اگه براش اهمیتی داشتم.....خودش برای دیدنم پیش قدم میشد...ولی هیچوقت نتونستم دورش بندازم....مادرم بود...مادری که هیچوقت نتونست مادری بکنه ولی میتونست به دیدنم بیاد...مگه نه؟
و با چشم هایی که التماس توش سوسو میزد به دختر زل زد...اون دختر نزدیکترین فرد به الیزابت بود دلش میخواست جمله ای که از دهن دختر خارج میشه ، حداقل کمی از زخم عذاب وجدانی که داشت رو التيام ببخشه....
درد شنیدن اینکه میتونست و به دیدن پسرش نرفته بود کمتر از درد این بود که پسرش تموم این سال ها با خودخواهی منتظر بود و پا پیش نگذاشته بود
ادامه فیک داخل کامنت ها
وقتی صدایی از تهیونگ نشنید نگاهشو بهش دوخت و چشاشو تو کاسه چرخوند
آلیس : بهت میگم رفت....
ولی باز صدایی از گلوی پسر خارج نشد نزدیکتر رفت و کنارش نشست...پسر با موهای ژولیده و بینی قرمز چشمهاشو بسته بود
آلیس : نمیخوای بگی که واقعا بیهوش شدی نه؟
با نگرانی روی زانوهاش نشست و به پسر چشم دوخت
آلیس : هی پاشو مگه برای عذرخواهی منو تا اینجا نکشوندی؟
آروم و با احتیاط سر نقاش رو روی پاهاش گذاشت با برخورد دستش به موهای نرم پسر یک گوشه از مکان از یاد برده شده قلبش لرزید
آلیس : واقعا میخوای همینجوری دراز به دراز اینجا بخوابی؟
دستشو با آب چشمه کنارش خیس کرد و به صورت پسر پاشید
آلیس : خب تقصير خودته من نمیدونستم به گربه ها آلرژی داری...میشه پاشی؟ لطفا...عذاب وجدان دارم
کم کم صداش از نگرانی شروع به لرزیدن کرده بود
آلیس : با وجود اینکه ازت خیلی دلخورم....اگه الان پاشی و معذرت بخوای...عذر تو قبول میکنم
تهیونگ : واقعا ؟
آلیس : اره فق...چییی؟ داشتی فیلم بازی میکردی؟
و قصد عقب کشیدن پاهاشو کرد ولی پسر با تخسی بیشتر سرشو رو پاهاش فشار داد
تهیونگ : نه نه...وايسا من واقعا به گربه ها آلرژی دارم....هر لحظه بیشتر داشتی اون موجود و نزدیکم میکردی...چاره دیگه ای نداشتم
آلیس : سرتو از رو پاهام بلند کن
تهیونگ آروم بلند شد و کنار چشمه ایستاد صداشو صاف کرد و رو به چشمه لب زد...
تهیونگ : من متاسفم....نباید اونروز سرت داد میکشیدم.... نباید بهت آسیب میزدم...من فقط...غافلگیر و عصبی بودم
آلیس : اصولا وقتی عصبی میشی دیگرانو خودخواهانه مقصر خطاب میکنی؟
تهیونگ : اینطور نیست...اون اون نامه باعث شد حقیقت زندگیم جلوی چشمهام بشکنه...باعث شد...عاح..ولش کن
آلیس : الیزابت همیشه منتظرت بود...ولی هیچوقت از دستت ناراحت نشد
تهیونگ : همیشه حواسم بهش بود...
تهیونگ : با خودم میگفتم...اگه براش اهمیتی داشتم.....خودش برای دیدنم پیش قدم میشد...ولی هیچوقت نتونستم دورش بندازم....مادرم بود...مادری که هیچوقت نتونست مادری بکنه ولی میتونست به دیدنم بیاد...مگه نه؟
و با چشم هایی که التماس توش سوسو میزد به دختر زل زد...اون دختر نزدیکترین فرد به الیزابت بود دلش میخواست جمله ای که از دهن دختر خارج میشه ، حداقل کمی از زخم عذاب وجدانی که داشت رو التيام ببخشه....
درد شنیدن اینکه میتونست و به دیدن پسرش نرفته بود کمتر از درد این بود که پسرش تموم این سال ها با خودخواهی منتظر بود و پا پیش نگذاشته بود
ادامه فیک داخل کامنت ها
۵.۹k
۲۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.