ماه و ریون پارت ۲ 🌙♡
اسم خواهرایه ریون :
آنیت / جانا / هانا / میناسا / الورا / هوا
.
.
.
آنیت : تووووو چهههههه غلطییی کردیییی ؟ ( داد )
* آنیت به پدرش حمله کرد دخترا جز ریون رفتن تا آنیتو از پدرشون جدا کنن ریون انقد شوکه شده بود که صدا های عجیبی تو سرش اکو میشد .
صدایه دعوایه آنیت و پدر ریون هم پیچیده بود و صدا ها هم تو مغز ریون اکو میشد .... ریون کنترلشو از دست داد و با دادی که زد همه بهش خیره شدن.....
ریون : بسههههه چرااااا دستتتت از سرموووونننن بر نمیداریییی هاااا مگههه خودت نگفتیییی دیگههه کارییی به هم نداشته باشیمممم هاااا ولمووووننننن کننننن ! ( داد)
یهو بیهوش شدم .
جانا : ریووووووننننننن یکیییی دکترررر خبر کنهههههه .
* چند ساعت بعد *
ریون : چشامو باز کردم که دیدم تویه اتاق بزرگ و قشنگ با تم مشکی سفید مواجه شدم .
یاد دخترا افتادم با سرعت از اتاق خارج شدم که یه زن مسن دیدم رفتم سمتش و با نگرانی گفتم :
ریون : خواهرام کجان ؟
اجوما : بیا دخترم .
ریون : اون زن منو برد جایه در سیاه و طلایی رنگی بعدم وارد شدیم دخترا نگران یه کنار نشسته بودن با دیدنم اومدن بغلم کردن .
هانا : حالا چیکار کنیم ؟
آنیت : جفت پا بریم تو دهنشون .
ریون : دخترا راهی جز قبول کردن نداریم باید قبول کنیم اونا خوناشامن.
الورا : حق با ریونه چاره ای جز قبول نداریم .
ریون : دخترا راضی شدن از جمله خودم بعد چند مین چند تا دختر اومدن و گفتن باید آماده مون کنن چون قراره پادشاه و پسراش مارو ببینن .....
ادامه دارد.....
آنیت / جانا / هانا / میناسا / الورا / هوا
.
.
.
آنیت : تووووو چهههههه غلطییی کردیییی ؟ ( داد )
* آنیت به پدرش حمله کرد دخترا جز ریون رفتن تا آنیتو از پدرشون جدا کنن ریون انقد شوکه شده بود که صدا های عجیبی تو سرش اکو میشد .
صدایه دعوایه آنیت و پدر ریون هم پیچیده بود و صدا ها هم تو مغز ریون اکو میشد .... ریون کنترلشو از دست داد و با دادی که زد همه بهش خیره شدن.....
ریون : بسههههه چرااااا دستتتت از سرموووونننن بر نمیداریییی هاااا مگههه خودت نگفتیییی دیگههه کارییی به هم نداشته باشیمممم هاااا ولمووووننننن کننننن ! ( داد)
یهو بیهوش شدم .
جانا : ریووووووننننننن یکیییی دکترررر خبر کنهههههه .
* چند ساعت بعد *
ریون : چشامو باز کردم که دیدم تویه اتاق بزرگ و قشنگ با تم مشکی سفید مواجه شدم .
یاد دخترا افتادم با سرعت از اتاق خارج شدم که یه زن مسن دیدم رفتم سمتش و با نگرانی گفتم :
ریون : خواهرام کجان ؟
اجوما : بیا دخترم .
ریون : اون زن منو برد جایه در سیاه و طلایی رنگی بعدم وارد شدیم دخترا نگران یه کنار نشسته بودن با دیدنم اومدن بغلم کردن .
هانا : حالا چیکار کنیم ؟
آنیت : جفت پا بریم تو دهنشون .
ریون : دخترا راهی جز قبول کردن نداریم باید قبول کنیم اونا خوناشامن.
الورا : حق با ریونه چاره ای جز قبول نداریم .
ریون : دخترا راضی شدن از جمله خودم بعد چند مین چند تا دختر اومدن و گفتن باید آماده مون کنن چون قراره پادشاه و پسراش مارو ببینن .....
ادامه دارد.....
۳.۲k
۱۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.