دوست برادرم پارت6
یون وو متعجب شده یود چون کم کسی تا حالا ردش کرده بودن خواست چیزی یگه اما همون لحظه صدای اومد
جیمین:باری شروع شده....
جیمین دقیقا وسط در و تکیه یه چهار چوب ایستاده بود و یدون هیچ حسی نگاهشون میکرد
همون لحظه میسو تو ذهنش یا خودش گفت
٫٫فقط میخوام حسودی کرده باشه ٫٫
با حرکت یون وو نگاه میسو دوباره برگشت روی یون وو که تسکه کاغذی کنار دست میسو زو میز گذاشت بهش چشمکی زد و گفت
یون وو:شمارمه...اگه خواستی یاهام تماس بگیری...
میسو نگاه چندشاوری بهش انداخت تا اینکه یون وو از آشپزخانه خارج شد و دو یاره مشغول درست کردن ساندویچش شد
جیمین همون جا با چهره بی حسش نظارهگر بود و بعد کم کم به میسو نزدیک شد میسو نزدیک شد ...میسو با اینکه استرس گرفته بود اما خودشو عادی جلوه داد و بهش نگاه نکرد تا وقتی که جیمین دستش جلو اومد و دست کلیدی رو جلوش گذاشت متعجب سر بلند کرد
جیمین:میتونی بری خونه من و اونجا درس بخونی...
میسو یه حس عجیبی گرفت و تو دلش گفت
٫٫خدای من یعنی میتونه این یه در خواست باشه٫٫
پس با غرور کفتم
میسو:این به خاطره یون وو؟
نگران نباش من بهش اهمیت نمیدم ...و در مورد تلویزیون صداشت خیلی هم بلند نیست
اما اون باز سرد گفت
جیمین: راحت نیستم اگه اینجا بخونی ...تا وقتی بازی تموم میشه...برای همین ساندویچتم ببر اونجا و درستم بخون.... و اینکه ...به یون وو اجازه نده بهت نزدیک شه
میسو تو ذهنش با افتخار گفت
٫٫ایا باید اسم اینو غیرتی شدن بزارم؟٫٫
کلید ها رو برداشت و گفت
میسو:الان این چیه ...تو خوشت نمیاد
جیمین:مطمئنم برادرت دوست نداره به پسرا نزدیک بشی منم فقط مثل اون بهت هشدار دادم
اینبار میسو کلافه تو دلش گفت
٫٫هاه پس بخواطر برادرمه ...احمق٫٫
جیمین یدون هیچ حرفی برگشت پیش پسر ها میسو هم با برداشتن ساندویچ و کلید به سمت اتاقش رفت تا کتاب هاش رو برداره....
جیمین:باری شروع شده....
جیمین دقیقا وسط در و تکیه یه چهار چوب ایستاده بود و یدون هیچ حسی نگاهشون میکرد
همون لحظه میسو تو ذهنش یا خودش گفت
٫٫فقط میخوام حسودی کرده باشه ٫٫
با حرکت یون وو نگاه میسو دوباره برگشت روی یون وو که تسکه کاغذی کنار دست میسو زو میز گذاشت بهش چشمکی زد و گفت
یون وو:شمارمه...اگه خواستی یاهام تماس بگیری...
میسو نگاه چندشاوری بهش انداخت تا اینکه یون وو از آشپزخانه خارج شد و دو یاره مشغول درست کردن ساندویچش شد
جیمین همون جا با چهره بی حسش نظارهگر بود و بعد کم کم به میسو نزدیک شد میسو نزدیک شد ...میسو با اینکه استرس گرفته بود اما خودشو عادی جلوه داد و بهش نگاه نکرد تا وقتی که جیمین دستش جلو اومد و دست کلیدی رو جلوش گذاشت متعجب سر بلند کرد
جیمین:میتونی بری خونه من و اونجا درس بخونی...
میسو یه حس عجیبی گرفت و تو دلش گفت
٫٫خدای من یعنی میتونه این یه در خواست باشه٫٫
پس با غرور کفتم
میسو:این به خاطره یون وو؟
نگران نباش من بهش اهمیت نمیدم ...و در مورد تلویزیون صداشت خیلی هم بلند نیست
اما اون باز سرد گفت
جیمین: راحت نیستم اگه اینجا بخونی ...تا وقتی بازی تموم میشه...برای همین ساندویچتم ببر اونجا و درستم بخون.... و اینکه ...به یون وو اجازه نده بهت نزدیک شه
میسو تو ذهنش با افتخار گفت
٫٫ایا باید اسم اینو غیرتی شدن بزارم؟٫٫
کلید ها رو برداشت و گفت
میسو:الان این چیه ...تو خوشت نمیاد
جیمین:مطمئنم برادرت دوست نداره به پسرا نزدیک بشی منم فقط مثل اون بهت هشدار دادم
اینبار میسو کلافه تو دلش گفت
٫٫هاه پس بخواطر برادرمه ...احمق٫٫
جیمین یدون هیچ حرفی برگشت پیش پسر ها میسو هم با برداشتن ساندویچ و کلید به سمت اتاقش رفت تا کتاب هاش رو برداره....
۲۵.۲k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.