★عروسکی در دست شیطان 7★
( ویو دازای)
دازای:پرتش کردم روی تخت و لباساش و توی
تنش جر دادم و لباسای خودمم دراوردم
الان فقط هردومون یه باکسر داشتیم...
نگاهم به چویا افتاد سرخ سرخ شده بود...
نزدیک لاله گوشش شدم و بهش گفتم:
دازای:امشب شب خوبی برات میشه هر*زه
چویا:من...آح...من هر*زه نیستم...
دازای:بزار بعدا درموردش حرف بزنیم بیبی!
چویا:اح...زودتر واردم کن...درد دارههه
دازای:باید منو الان چی صدا بزنی؟
چویا:د...ددی
دازای:هوم...
دازای:حمله کردم به لبای نرم و پفکیـش...مزه ی توت فرنگی میدادن...
حدود ۲ مین داشتم بوسش میکردم که انگار نفس کم آورده بود...
از لباش دل کندم...
چویا:د..ددی لطفا واردم کن...
دازای:حتما بیبی..
دازای:اول انگشت فا*ک رو واردش کردم که جیغش درومد..
چویا:جیغغغغغغ...(گریه)..ل...لطفا...درش بیار
دازای:اوه...این تازه اولشه...این درد قراره یه لذت تبدیل میشه بیب.
دازای:بعد انگشت بعدی رو هم واردش کردم و قیچی وار حرکت دادم...
صدای آح گفتنش منو بیشتر تحریک میکرد..
رفتم و یه کاند*وم برداشتم و...
رفتم دوباره سمت لباش و یه دفعه واردش کردم...
انگار میخواست جیغ بزنه ولی نمیتونست...
اما جدا از اینا مزه لباش خیلی خوب بود...
با گازی که از لبش گرفتم دهنش و باز کرد...
و زبونش بازی کردم...
بلاخره داشت همکاری میکرد...
و یه مک از لبم گرفت...
تقریبا میتونم بگم لبش زخم شده بود..
چون مزه خون میومد...
هر*زه کوچولو..
تقریبا راند 9 بودیم که گفتم بیا برام سا*ک بزن..
اونم با کمال میل قبول کرد...
خیلی توی ساک زدن حرفه ای بود
سا*ک زدنش که تموم شد
بهش گفتم داگی وایسه و دوباره شروع کردم
الان دیگه راند 21 بودیم...
تقریبا کاند*وما تموم شده بود...
ازش کشیدم بیرون...
رفتم و 3 بسته کاند*ومی که خرج کرده بودیم رو پرت دادم
وقتی رسیدم به تخت دیدم خونیه...پس اون باکـ*ـره بود..
رفتم سمت گردنش و مارکش کردم...
الان دیگه مال خودمی بیب...
از توی کمد بار یه لباس برداشتم و تنش کردم...
و رفتیم بیرون بار و چویا رو گذاشتم صندلی کناری
درحال حرکت بودیم که چویا یه تکون خورد و پاهاش معلوم شد...
منو خیلی تحر*یک کرده بود...دستم و گذاشتم رو رون پاش و
فشار دادم...پس این خونه کوفتی کجاعهه!
بلاخره رسیدیم به عمارت
سریع پیاده شدم و سوئیچ و دادم دست بادیگارد تا ماشین و پارک کنه
بردمش طبقه بالا و رفتم توی حموم...
آب وان رو روشن کردم و چویا یه دفعه بیدار شد
بهتره بگم از شدت درد به خواب رفته بود...
رفتم نزدیکش و گفت...
چویا:لطفا نزدیکم نشو...من فردا صبح میرم
دازای:تو دیگه مال منی...
چویا:نه...دروغ نگو
دازای:حوصله بحث ندارم فعلا لباساتو و درار
چویا:میشه بری بیرون
دازای:من که هرچی بود و دیدم پس نیاز به خجالت نیست...
چویا:هوف...باش
دازای:موقعی که رفت تو وان یه آح بلند کشید
بهش گفتم
دازای:کم کم داری منو تحر*یک میکنی بیب!
چویا:باش باش...دیگه تحر*یکت نمیکنم
دازای:خودمم رفتم تو وان و چویا رو گذاشتم رو پام
.
.
.
.
(ویو صبح)
چویا:...
____________________________________
★ببخشید اگه این پارت بد بود★
دازای:پرتش کردم روی تخت و لباساش و توی
تنش جر دادم و لباسای خودمم دراوردم
الان فقط هردومون یه باکسر داشتیم...
نگاهم به چویا افتاد سرخ سرخ شده بود...
نزدیک لاله گوشش شدم و بهش گفتم:
دازای:امشب شب خوبی برات میشه هر*زه
چویا:من...آح...من هر*زه نیستم...
دازای:بزار بعدا درموردش حرف بزنیم بیبی!
چویا:اح...زودتر واردم کن...درد دارههه
دازای:باید منو الان چی صدا بزنی؟
چویا:د...ددی
دازای:هوم...
دازای:حمله کردم به لبای نرم و پفکیـش...مزه ی توت فرنگی میدادن...
حدود ۲ مین داشتم بوسش میکردم که انگار نفس کم آورده بود...
از لباش دل کندم...
چویا:د..ددی لطفا واردم کن...
دازای:حتما بیبی..
دازای:اول انگشت فا*ک رو واردش کردم که جیغش درومد..
چویا:جیغغغغغغ...(گریه)..ل...لطفا...درش بیار
دازای:اوه...این تازه اولشه...این درد قراره یه لذت تبدیل میشه بیب.
دازای:بعد انگشت بعدی رو هم واردش کردم و قیچی وار حرکت دادم...
صدای آح گفتنش منو بیشتر تحریک میکرد..
رفتم و یه کاند*وم برداشتم و...
رفتم دوباره سمت لباش و یه دفعه واردش کردم...
انگار میخواست جیغ بزنه ولی نمیتونست...
اما جدا از اینا مزه لباش خیلی خوب بود...
با گازی که از لبش گرفتم دهنش و باز کرد...
و زبونش بازی کردم...
بلاخره داشت همکاری میکرد...
و یه مک از لبم گرفت...
تقریبا میتونم بگم لبش زخم شده بود..
چون مزه خون میومد...
هر*زه کوچولو..
تقریبا راند 9 بودیم که گفتم بیا برام سا*ک بزن..
اونم با کمال میل قبول کرد...
خیلی توی ساک زدن حرفه ای بود
سا*ک زدنش که تموم شد
بهش گفتم داگی وایسه و دوباره شروع کردم
الان دیگه راند 21 بودیم...
تقریبا کاند*وما تموم شده بود...
ازش کشیدم بیرون...
رفتم و 3 بسته کاند*ومی که خرج کرده بودیم رو پرت دادم
وقتی رسیدم به تخت دیدم خونیه...پس اون باکـ*ـره بود..
رفتم سمت گردنش و مارکش کردم...
الان دیگه مال خودمی بیب...
از توی کمد بار یه لباس برداشتم و تنش کردم...
و رفتیم بیرون بار و چویا رو گذاشتم صندلی کناری
درحال حرکت بودیم که چویا یه تکون خورد و پاهاش معلوم شد...
منو خیلی تحر*یک کرده بود...دستم و گذاشتم رو رون پاش و
فشار دادم...پس این خونه کوفتی کجاعهه!
بلاخره رسیدیم به عمارت
سریع پیاده شدم و سوئیچ و دادم دست بادیگارد تا ماشین و پارک کنه
بردمش طبقه بالا و رفتم توی حموم...
آب وان رو روشن کردم و چویا یه دفعه بیدار شد
بهتره بگم از شدت درد به خواب رفته بود...
رفتم نزدیکش و گفت...
چویا:لطفا نزدیکم نشو...من فردا صبح میرم
دازای:تو دیگه مال منی...
چویا:نه...دروغ نگو
دازای:حوصله بحث ندارم فعلا لباساتو و درار
چویا:میشه بری بیرون
دازای:من که هرچی بود و دیدم پس نیاز به خجالت نیست...
چویا:هوف...باش
دازای:موقعی که رفت تو وان یه آح بلند کشید
بهش گفتم
دازای:کم کم داری منو تحر*یک میکنی بیب!
چویا:باش باش...دیگه تحر*یکت نمیکنم
دازای:خودمم رفتم تو وان و چویا رو گذاشتم رو پام
.
.
.
.
(ویو صبح)
چویا:...
____________________________________
★ببخشید اگه این پارت بد بود★
۵.۷k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.