پادشاه سنگ دل من پارت 26
که اون وو اومد
اون وو: ات داری چیکار میکنی؟
ات همونجوری که لونا رو داشت خفه میکرد گفت
ات: معلوم نیست.... دارم دعوا میکنم دیگه
اون وو: ولش کن کشتیش
ات: اگه نکنم چیکار میکنی؟
اون وو: نگهبانا بگیرینش
اونا دستای ات رو گرفتن و مجبورش کردن زانو بزنه
اون وو: اگه جونتو دوس داری معذرت خواهی کن
ات پوزخند زد رو ب نگهبانا گفت
ات: شما ها حالتون خوبه؟
نگهبان 1:چطور؟
ات: اخه پاهاتون
نگهبانا ب پاهاشون نگاه کردن پاهاشون سنگ شده بود و داشت بقیه بدنشون هم سنگ میشد خواستن از قدرتشون استفاده کنن اما نتوستن
نگهبان 2:طلسم رو بردا
و کامل سنگ شد ات از جاش بلند شد و سمت در رفت
اون وو: هی چیکارشون کردی
و سعی کرد با قدرتش اونا رو ب حالت عادی برگردونه اما تاثیری نداشت
ات برگشت
ات: من شاید ی نفر رو تا لبه ی پرتگاه ببرم ولی هیچوقت پرتش نمیکنم پایین
اون وو: منظورت چیه؟
ات همونجوری که داشت میرفت بیرون گفت
ات: میفهمی
و رفت بیرون
بعد چند ثانیه نگهبانا دوباره ب حالت عادی برگشتن
ات: زیر ی درخت نشست
گیره ی موشو دراورد و روی دستش زخم اعمیقی ایجاد کرد
از اونجا بلند شد و رفت برای خودش قدم بزنه هنوز از دستش خون میومد ک صدای چند نفر رو شنید
مرد: اونو بگیرید
پسر: مواظب باش
ب سمت صدا برگشت ی موجودی ک ن آدم بود و ن حیوون با سرعت ب سمتش حمله ور شد
اون با دیدن خون دستش دیوونه تر شد اما ات هیچکاری نمیکرد فقط ب ی چیز فکر میکرد
«فکر کنم بتونه منو بکشه»
اما ی لحظه چهره ی کوک اومد جلوی چشماش نمیتونه الان بمیره باید ی بار دیگه کوک رو ببینه
باید باهاش حرف بزنه ب اون موجود نگاه کرد اون وایساد اون پسر و اون مرد اون موجودو گرفتن
ات: اون چیه
پسر: اون ی آچا عه موجودی ک از گوشت و خون انسان تغزیه میکنه
ات: اها
ویو اون وو
اون دختره خیلی پروعه اما در عین حال خیلیم بامزه و خوشگله
اما قدرتش واسه ی نیمه جادوگر خیلی زیاده
ویو کوک
داشتم ب ات فکر میکردم الان کجاس؟ چیکار میکنه؟ غذاشو میخوره؟
که
بچه ها میدونم کمه اما من الان مسافرتم نمیتونم فیک بنویسم
اون وو: ات داری چیکار میکنی؟
ات همونجوری که لونا رو داشت خفه میکرد گفت
ات: معلوم نیست.... دارم دعوا میکنم دیگه
اون وو: ولش کن کشتیش
ات: اگه نکنم چیکار میکنی؟
اون وو: نگهبانا بگیرینش
اونا دستای ات رو گرفتن و مجبورش کردن زانو بزنه
اون وو: اگه جونتو دوس داری معذرت خواهی کن
ات پوزخند زد رو ب نگهبانا گفت
ات: شما ها حالتون خوبه؟
نگهبان 1:چطور؟
ات: اخه پاهاتون
نگهبانا ب پاهاشون نگاه کردن پاهاشون سنگ شده بود و داشت بقیه بدنشون هم سنگ میشد خواستن از قدرتشون استفاده کنن اما نتوستن
نگهبان 2:طلسم رو بردا
و کامل سنگ شد ات از جاش بلند شد و سمت در رفت
اون وو: هی چیکارشون کردی
و سعی کرد با قدرتش اونا رو ب حالت عادی برگردونه اما تاثیری نداشت
ات برگشت
ات: من شاید ی نفر رو تا لبه ی پرتگاه ببرم ولی هیچوقت پرتش نمیکنم پایین
اون وو: منظورت چیه؟
ات همونجوری که داشت میرفت بیرون گفت
ات: میفهمی
و رفت بیرون
بعد چند ثانیه نگهبانا دوباره ب حالت عادی برگشتن
ات: زیر ی درخت نشست
گیره ی موشو دراورد و روی دستش زخم اعمیقی ایجاد کرد
از اونجا بلند شد و رفت برای خودش قدم بزنه هنوز از دستش خون میومد ک صدای چند نفر رو شنید
مرد: اونو بگیرید
پسر: مواظب باش
ب سمت صدا برگشت ی موجودی ک ن آدم بود و ن حیوون با سرعت ب سمتش حمله ور شد
اون با دیدن خون دستش دیوونه تر شد اما ات هیچکاری نمیکرد فقط ب ی چیز فکر میکرد
«فکر کنم بتونه منو بکشه»
اما ی لحظه چهره ی کوک اومد جلوی چشماش نمیتونه الان بمیره باید ی بار دیگه کوک رو ببینه
باید باهاش حرف بزنه ب اون موجود نگاه کرد اون وایساد اون پسر و اون مرد اون موجودو گرفتن
ات: اون چیه
پسر: اون ی آچا عه موجودی ک از گوشت و خون انسان تغزیه میکنه
ات: اها
ویو اون وو
اون دختره خیلی پروعه اما در عین حال خیلیم بامزه و خوشگله
اما قدرتش واسه ی نیمه جادوگر خیلی زیاده
ویو کوک
داشتم ب ات فکر میکردم الان کجاس؟ چیکار میکنه؟ غذاشو میخوره؟
که
بچه ها میدونم کمه اما من الان مسافرتم نمیتونم فیک بنویسم
۱۲.۱k
۲۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.