Part 15
.من کنارتم »
همش رو پاک کردم و دوباره شروع ب تایپ کردن کردم
« ب من قول دادی ک بخابی... پس از قولت و همینطور دستور من سرپیچی نکن و بگیر بخاب 😂»
پیام شما ارسال شد!
اخرین پیامی بود ک توی اون شب برای من اومد.... خیلی نگران بودم ینی فردا چی میشه...
ات ویو :
تنها صدای ک لا ب لای صدای گریه من قابل شنیدن بود صدای گوشیم بود
رفتم سمتش
ج. جیمین بود
( بچه ها اگه پارت های اول رو خونده باشین گفته بودم ک جیمین وقتی اون مشخصات رو بدست اورد ب ات زنگ زد وبعدشم اتفاقای داستان ...
و بعد اینکه ات متوجه شد اون کسی ک بهش زنگ زده بوده جیمینه مسلمن شماره رو سیو میکنه....پس ایراد نگیرید )
« ب من قول دادی ک بخابی... پس از قولت و همینطور دستور من سرپیچی نکن و بگیر بخاب 😂»
با خوندم پی ام لبخند محوی روی لبم نشست
نمیدونم چرا ولی باعث شد اشکام رو پاک کنم همینطور ذهنم رو از اون افکار اشفته
پتو رو روی خودم انداختم و چشمای اشکیم رو بستم
چرا! چرا انقد ساده ب حرفش گوش کردم .... شاید... شاد بخاطر اینکه چند سالی میشه ع کسی محبتی ندیدم.... هوم
توی همین فکرا بودم ک خابم برد
راوی « فردا روز سرنوشت ساز دخترک بود حتا با
ی اشتباه دکتر موقع عمل جون دختر توی خطر میوفتاد
ینی ممکنه زنده برگرده؟،.. یا قرار جونش رو فدا کنه... شایدم هنوز این زمونه دست از سرنوشت تلخ دختر برنداشته!... بلخره عمل قلب بود.. اون ضربه هایی ک ب دختر زده بود کافی نبود! ینی باید منتظر یکی دیگه باشه.... راستی گفته بودم چرا ات تنهاس یا اینکه روزگار چ بلا هایی سرش اورده.... موندم این بلایی ک شاید قرار سرش بیاد اخریش یا نه! »
همش رو پاک کردم و دوباره شروع ب تایپ کردن کردم
« ب من قول دادی ک بخابی... پس از قولت و همینطور دستور من سرپیچی نکن و بگیر بخاب 😂»
پیام شما ارسال شد!
اخرین پیامی بود ک توی اون شب برای من اومد.... خیلی نگران بودم ینی فردا چی میشه...
ات ویو :
تنها صدای ک لا ب لای صدای گریه من قابل شنیدن بود صدای گوشیم بود
رفتم سمتش
ج. جیمین بود
( بچه ها اگه پارت های اول رو خونده باشین گفته بودم ک جیمین وقتی اون مشخصات رو بدست اورد ب ات زنگ زد وبعدشم اتفاقای داستان ...
و بعد اینکه ات متوجه شد اون کسی ک بهش زنگ زده بوده جیمینه مسلمن شماره رو سیو میکنه....پس ایراد نگیرید )
« ب من قول دادی ک بخابی... پس از قولت و همینطور دستور من سرپیچی نکن و بگیر بخاب 😂»
با خوندم پی ام لبخند محوی روی لبم نشست
نمیدونم چرا ولی باعث شد اشکام رو پاک کنم همینطور ذهنم رو از اون افکار اشفته
پتو رو روی خودم انداختم و چشمای اشکیم رو بستم
چرا! چرا انقد ساده ب حرفش گوش کردم .... شاید... شاد بخاطر اینکه چند سالی میشه ع کسی محبتی ندیدم.... هوم
توی همین فکرا بودم ک خابم برد
راوی « فردا روز سرنوشت ساز دخترک بود حتا با
ی اشتباه دکتر موقع عمل جون دختر توی خطر میوفتاد
ینی ممکنه زنده برگرده؟،.. یا قرار جونش رو فدا کنه... شایدم هنوز این زمونه دست از سرنوشت تلخ دختر برنداشته!... بلخره عمل قلب بود.. اون ضربه هایی ک ب دختر زده بود کافی نبود! ینی باید منتظر یکی دیگه باشه.... راستی گفته بودم چرا ات تنهاس یا اینکه روزگار چ بلا هایی سرش اورده.... موندم این بلایی ک شاید قرار سرش بیاد اخریش یا نه! »
۱۶.۱k
۲۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.