فیک moon river 💙🌧پارت³⁶
یئون « ا..ام...امپراطور شما اینجا چیکار میکنید؟؟ نگاهی به لباس مبدلشون انداختم...حتی الانم جذابن...وای توی این گیر و ویری چرا از این فکرا میکنم...دو دستی زدم به پیشونیم و سرم درد گرفت...آخ آخ...
راوی « کوک تمام این مدت با تعجب به ملکه خنگ روبه روش نگاه میکرد...با اخرین حرکت یئون نگاه نا امیدانه ای بهش کرد و دستش و گرفت و از عمارت خارج شدن...
کوک « کمی که از عمارت دور شدیم ایستادم و برگشتم سمت یئون....خب میشنوم
یئون « چیو؟
کوک « برای چی بدون اجازه قصر رو ترک کردی؟ یه درصد فکر نکردی اگه گیر میوفتادی چه بلایی سرت میومد-_-
یئون « نمیومدم هم نمیدونستم قراره برام خواب پریان ببینن
کوک « الان تونستی کاری بکنی مگه؟
یئون « نه اما حداقل میتونستم یه بادمجون زیر چشمای جاعه بکارم
کوک «( پوزخند) خیلی خب زیادی خشن شدی بیا بریم قصر پدر و مادرت سکته کردن
یئون « مگه اونا هم فهمیدننننننن
وون « اهم ملکه شما شخص دوم مملکتین...همه متوجه غیبتتون شدن مخصوصا الان که چهار ساعته بیرون قصرین
یئون «.....راه قصر کدوم وره؟
کوک « کیوت.. دست های یئون رو گرفتم و به سمت قصر رفتیم...به وون و سولی دستور دادم اسب ها رو جدا بیارن..چون دوست داشتم با یئون قدم بزنم...وقتی دستش رو گرفتم اونم متقابلا دستم رو محکم گرفت و این یعنی اونم با قدم زدن مخالفتی نداره....
یئون « احساس میکردم پروانه های دلم به پرواز در اومدن و از خوشحالی دلم میخواست جیغ بکشم....نگاهم به چهره بی نقص امپراطور اوفتاد....از تابلوی نقاشی هم زیبا تر بود...وقتی نگاهم کرد سریع نگاهم رو به اطراف دادم و متوجه لبخند خرگوشی دلنشینشون شدم....که یهو به حرف اومد
کوک « یئون امشب کاری نداری که؟
یئون « نه چطور؟ اتفاقی اوفتاده؟
کوک « امشب یه سوپرایز برات دارم پس خودتو آماده کن...
یئون « هورااااااااا. چیه؟
کوک « اگه بگم چیه که سوپرایز نیست....با رسیدن به دروازه ورودی قصر برگشتم سمت سولی و گفتم « ملکه رو ببر به اقامتگاهشون تا استراحت کنن...من یه کاری دارم که باید انجامش بدم بعد میام...
یئون « دستم رو ول کردن...نگران بودم..پس برگشتم و آستین لباسشون رو گرفتم...عالیجناب...
کوک « وون همراهم میاد و حواسش هست...نگران نباش...
راوی « با رفتن کوک یئون با وجود دلشوره ای که داشت به اتاقش رفت و بعد از کمی استراحت به کاراش رسید... بعد از ظهر شده بود و تمام این مدت یئون از نیم ساعت یه بار سولی رو میفرستاد تا ببینه امپراطور اومده یا نه... وزیر مین و وزیر جانگم نبودن و حسابی گیج شده بود... از اتاقش بیرون اومد و طول و عرض محوطه اقامتگاهش رو قدم زد...دستاش از شدت استرس یخ کرده بود...نه نباید اینقدر ضعیف باشم...به خودش اومد و طبق گفته کوک رفت تا برای برنامه امشب آماده بشه...
راوی « کوک تمام این مدت با تعجب به ملکه خنگ روبه روش نگاه میکرد...با اخرین حرکت یئون نگاه نا امیدانه ای بهش کرد و دستش و گرفت و از عمارت خارج شدن...
کوک « کمی که از عمارت دور شدیم ایستادم و برگشتم سمت یئون....خب میشنوم
یئون « چیو؟
کوک « برای چی بدون اجازه قصر رو ترک کردی؟ یه درصد فکر نکردی اگه گیر میوفتادی چه بلایی سرت میومد-_-
یئون « نمیومدم هم نمیدونستم قراره برام خواب پریان ببینن
کوک « الان تونستی کاری بکنی مگه؟
یئون « نه اما حداقل میتونستم یه بادمجون زیر چشمای جاعه بکارم
کوک «( پوزخند) خیلی خب زیادی خشن شدی بیا بریم قصر پدر و مادرت سکته کردن
یئون « مگه اونا هم فهمیدننننننن
وون « اهم ملکه شما شخص دوم مملکتین...همه متوجه غیبتتون شدن مخصوصا الان که چهار ساعته بیرون قصرین
یئون «.....راه قصر کدوم وره؟
کوک « کیوت.. دست های یئون رو گرفتم و به سمت قصر رفتیم...به وون و سولی دستور دادم اسب ها رو جدا بیارن..چون دوست داشتم با یئون قدم بزنم...وقتی دستش رو گرفتم اونم متقابلا دستم رو محکم گرفت و این یعنی اونم با قدم زدن مخالفتی نداره....
یئون « احساس میکردم پروانه های دلم به پرواز در اومدن و از خوشحالی دلم میخواست جیغ بکشم....نگاهم به چهره بی نقص امپراطور اوفتاد....از تابلوی نقاشی هم زیبا تر بود...وقتی نگاهم کرد سریع نگاهم رو به اطراف دادم و متوجه لبخند خرگوشی دلنشینشون شدم....که یهو به حرف اومد
کوک « یئون امشب کاری نداری که؟
یئون « نه چطور؟ اتفاقی اوفتاده؟
کوک « امشب یه سوپرایز برات دارم پس خودتو آماده کن...
یئون « هورااااااااا. چیه؟
کوک « اگه بگم چیه که سوپرایز نیست....با رسیدن به دروازه ورودی قصر برگشتم سمت سولی و گفتم « ملکه رو ببر به اقامتگاهشون تا استراحت کنن...من یه کاری دارم که باید انجامش بدم بعد میام...
یئون « دستم رو ول کردن...نگران بودم..پس برگشتم و آستین لباسشون رو گرفتم...عالیجناب...
کوک « وون همراهم میاد و حواسش هست...نگران نباش...
راوی « با رفتن کوک یئون با وجود دلشوره ای که داشت به اتاقش رفت و بعد از کمی استراحت به کاراش رسید... بعد از ظهر شده بود و تمام این مدت یئون از نیم ساعت یه بار سولی رو میفرستاد تا ببینه امپراطور اومده یا نه... وزیر مین و وزیر جانگم نبودن و حسابی گیج شده بود... از اتاقش بیرون اومد و طول و عرض محوطه اقامتگاهش رو قدم زد...دستاش از شدت استرس یخ کرده بود...نه نباید اینقدر ضعیف باشم...به خودش اومد و طبق گفته کوک رفت تا برای برنامه امشب آماده بشه...
۸۸.۶k
۰۷ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.