hyunlix
تکپارتی هیونلیکس(پارت ۲)
اما همچنان پسر گریه میکرد. هیونجین با خودش گفت: الان وقتشه..اگه الان نگم ممکنه هیچوقت دیگه نتونم بگم...
دست پسر را را گرفت و به سمتش رف و بوسه ای رویه لب های ان گذاشت. بعد از چند ثانیه از ان جدا شد. فلیکس با تعجب داشت به او نگاه میکرد.
هیونجین: فلیکس..من عاشقتم..انقدر عاشقتم که نمیتونم یک لحظه بدون فکر به تو زندگی کنم. وقتی اینجا نبودم ، اونجا تنها دلیل شادیم فکر کردن به تو بود..شاید نپذیریم ولی اینو بدون من حاضرم برات بمیرم..هر کاری میکنم که ازت جدا نشم.
فلیکس: هیونجین
هیونجین: بله؟
فلیکس: منم دوست دارم هیونجین..منم نمیخوام ازت جدا شم...هروقت میشنوم اومدی دیگه هیچی برام جز تو مهم نمیشه..
از اینکه فهمیده بودند این حسشان یک طرفه نبوده ، ذوق زده شده اند...اما قرار بود از هم جدا شوند..برایشان سخت بود.
فلیکس: هیونجین بیا تا اخر این هفته تا جایی که میتونیم پیش هم باشیم..
هیونجین: باشه عزیزم..
لبخندی زد.
هیونجین: خب خب بگو داشتی تعریف میکردی.
فکلیس: اه اره خب.....
انقدر در کنار هن شاد بودند ، که متوجه نشدند کی هوا تاریک شده است.
فلیکس: وای هوا تاریک شد! قرار بود به مامانم کمک کنم..
از جایه شان بلند شدند و همدیگر را بغل کردند.
هیونجین: میبینمت عسلم.
خداحافظی کرد و رفت. بدو بدو به سمت خانه رفت و بعد چند دقیقه رسید.
فلیکس: مامان ببخشید اصلا نفهمیدم کی زمان گذشت.
مادرش با اشک شوق از اتاق بیرون امد.
فلیکس: مامان چیشده؟!
مامان فلیکس: فلیکس...پدرت...
فلیکس: بابا؟! پیدا شده؟!
مامان فلیکس: اره! تویه شهره..نامه فرستاده که تا اخر این هفته اسباب کشی کنیم و بریم شهر.
پسرک از خوشحالی جیغی زد. از یه طرف پدرش بعد چند سال پیدا شده بود و از یه طرف هم میتوانست هیونجین را ببنید.
فلیکس: مامان...(تعریف کردن)
مامان فلیکس: این که خیلی خوبه پسرم! فردا باید شروع کنیم به جمع کردن.
فلیکس: باشه.
به سمت اتاقش رفت و رویه تختش دراز کشید. دل تو دلش نبود که این خبر را به هیونجین بدهد.
فردا صبح
قبل از اینکه بخواهند وسایلشان را جمع کنند به پیش هیونجین رفت.
فلیکس: هیونجین! هیونجین!
هیونجین: بله چیشده چرا انقدر ذوق زده ای؟
ماجرا را برایش تعریف کرد.
هیونجین: فلیکس..جدی میگی؟!
پسر با ذوق سرش را تکان داد.
هیونجین: این که خیلی خوبه!! دیگه از هم جدا نمیشیم...میتونیم هروز هم رو ببینیم!
فلیکس: اره! خیلی دوست دارم هیونجین!
هیونجین: منم دوست دارم قشنگم.
به سمت او رفت و لب هایش را رویه لب هایش گذاشت.
پایان~
اما همچنان پسر گریه میکرد. هیونجین با خودش گفت: الان وقتشه..اگه الان نگم ممکنه هیچوقت دیگه نتونم بگم...
دست پسر را را گرفت و به سمتش رف و بوسه ای رویه لب های ان گذاشت. بعد از چند ثانیه از ان جدا شد. فلیکس با تعجب داشت به او نگاه میکرد.
هیونجین: فلیکس..من عاشقتم..انقدر عاشقتم که نمیتونم یک لحظه بدون فکر به تو زندگی کنم. وقتی اینجا نبودم ، اونجا تنها دلیل شادیم فکر کردن به تو بود..شاید نپذیریم ولی اینو بدون من حاضرم برات بمیرم..هر کاری میکنم که ازت جدا نشم.
فلیکس: هیونجین
هیونجین: بله؟
فلیکس: منم دوست دارم هیونجین..منم نمیخوام ازت جدا شم...هروقت میشنوم اومدی دیگه هیچی برام جز تو مهم نمیشه..
از اینکه فهمیده بودند این حسشان یک طرفه نبوده ، ذوق زده شده اند...اما قرار بود از هم جدا شوند..برایشان سخت بود.
فلیکس: هیونجین بیا تا اخر این هفته تا جایی که میتونیم پیش هم باشیم..
هیونجین: باشه عزیزم..
لبخندی زد.
هیونجین: خب خب بگو داشتی تعریف میکردی.
فکلیس: اه اره خب.....
انقدر در کنار هن شاد بودند ، که متوجه نشدند کی هوا تاریک شده است.
فلیکس: وای هوا تاریک شد! قرار بود به مامانم کمک کنم..
از جایه شان بلند شدند و همدیگر را بغل کردند.
هیونجین: میبینمت عسلم.
خداحافظی کرد و رفت. بدو بدو به سمت خانه رفت و بعد چند دقیقه رسید.
فلیکس: مامان ببخشید اصلا نفهمیدم کی زمان گذشت.
مادرش با اشک شوق از اتاق بیرون امد.
فلیکس: مامان چیشده؟!
مامان فلیکس: فلیکس...پدرت...
فلیکس: بابا؟! پیدا شده؟!
مامان فلیکس: اره! تویه شهره..نامه فرستاده که تا اخر این هفته اسباب کشی کنیم و بریم شهر.
پسرک از خوشحالی جیغی زد. از یه طرف پدرش بعد چند سال پیدا شده بود و از یه طرف هم میتوانست هیونجین را ببنید.
فلیکس: مامان...(تعریف کردن)
مامان فلیکس: این که خیلی خوبه پسرم! فردا باید شروع کنیم به جمع کردن.
فلیکس: باشه.
به سمت اتاقش رفت و رویه تختش دراز کشید. دل تو دلش نبود که این خبر را به هیونجین بدهد.
فردا صبح
قبل از اینکه بخواهند وسایلشان را جمع کنند به پیش هیونجین رفت.
فلیکس: هیونجین! هیونجین!
هیونجین: بله چیشده چرا انقدر ذوق زده ای؟
ماجرا را برایش تعریف کرد.
هیونجین: فلیکس..جدی میگی؟!
پسر با ذوق سرش را تکان داد.
هیونجین: این که خیلی خوبه!! دیگه از هم جدا نمیشیم...میتونیم هروز هم رو ببینیم!
فلیکس: اره! خیلی دوست دارم هیونجین!
هیونجین: منم دوست دارم قشنگم.
به سمت او رفت و لب هایش را رویه لب هایش گذاشت.
پایان~
۱۲.۲k
۲۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.