معامله ای برای صلح پارت ۱۹
از زبان چویا *
اصلا باورم نمیشد که تا همین چهل دقیقه پیش روی تخت بیمارستان خواب بودم ، حس میکردم سه شبانه روزه که نخوابیدم ؛ توی همون حالت به ساعت نگاه کردم ، ساعت ۶:۳۷ رو نشون میداد ، حداقل نیم ساعت دیگه برمیگردم خونه ، مطمئنم تا برسم خونه دراز به دراز میوفتم رو تخت و تا خود فردا میخوابم.
نفهمیدم کی خوابم برد اما با حس کردن دست کسی توی موهام چشمامو باز کردم ، فضا تقریبا تاریک بود . به شخص بالای سرم نگاه کردم و با دازای مواجه شدم ، اخم کردم و دستشو پس زدم و صاف نشستم ؛ دستشو عقب برد و فقط نگاهم کرد ، با اخم بهش چشم دوختم که صدای آرومش تو ی فضا پیچید: ساعت هشته پاشو دیگه باید دفترو ببندیم . با دوتا انگشتم گوشه چشمامو فشار دادم و بلند شدم ، تازه فهمیدم که چقدر سرگیجه دارم ، دستمو به میز گرفتم تا یکم حالم جا بیاد ، انگار اونم فهمیده بود حالم خوش نیست که پرسید: حالت بده؟. چیزی نگفتم و فقط سرمو به نشانه اره تکون دادم ، سعی میکردم با نفس های عمیق خودمو کنترل کنم و تا حدودی موفق شده بودم . یکم چشمام تار میدید اما مهم نبود. از میز فاصله گرفتم و به سمت خروجی راه افتادم ، دازای هم کنارم راه میومد ؛ دوباره سرم گیج رفت و ناخواسته چشمامو بستم ، اماده برخورد با زمین بودم اما بعد از گذشت ده ثانیه هیچی حس نکردم ، آروم لای چشمامو باز کردم و دیدم که دازای مچ دستمو گرفته تا نخورم زمین ؛ صدای غرغر کردناش پیچید: بعد میگه حالم خوبه، اره ارواح عمت خیلی خوبی. زیر لب فحشی نثارش کردم و دستمو از دستش کشیدم ، همونطور که انگار شخص نجسی دستمو گرفته و باید پاک شه به دستم نگاه میکردم گفتم: فقط کم خوابی دارم مگرنه خوبم. دستاشو وارد جیباش کرد و گفت: به هر حال تا خونت میام یوقت ماشین و موتور بهت نزنه بیوفته گردن من. سمتش برگشتم و با لحن عصبی گفتم : تو با من هیچجا نمیای فهمیدی؟!. بیخیال شونه هاشو بالا انداخت و گفت: رئیس گفته حواسم بهت باشه پس میام و توام هیچکاری نمیتونی بکنی. خودکاری که روی میز کنار در بود رو به سمتش پرتاپ کردم.
عوضی!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
میدونم خیلی بد شد ببخشید🥲
اصلا باورم نمیشد که تا همین چهل دقیقه پیش روی تخت بیمارستان خواب بودم ، حس میکردم سه شبانه روزه که نخوابیدم ؛ توی همون حالت به ساعت نگاه کردم ، ساعت ۶:۳۷ رو نشون میداد ، حداقل نیم ساعت دیگه برمیگردم خونه ، مطمئنم تا برسم خونه دراز به دراز میوفتم رو تخت و تا خود فردا میخوابم.
نفهمیدم کی خوابم برد اما با حس کردن دست کسی توی موهام چشمامو باز کردم ، فضا تقریبا تاریک بود . به شخص بالای سرم نگاه کردم و با دازای مواجه شدم ، اخم کردم و دستشو پس زدم و صاف نشستم ؛ دستشو عقب برد و فقط نگاهم کرد ، با اخم بهش چشم دوختم که صدای آرومش تو ی فضا پیچید: ساعت هشته پاشو دیگه باید دفترو ببندیم . با دوتا انگشتم گوشه چشمامو فشار دادم و بلند شدم ، تازه فهمیدم که چقدر سرگیجه دارم ، دستمو به میز گرفتم تا یکم حالم جا بیاد ، انگار اونم فهمیده بود حالم خوش نیست که پرسید: حالت بده؟. چیزی نگفتم و فقط سرمو به نشانه اره تکون دادم ، سعی میکردم با نفس های عمیق خودمو کنترل کنم و تا حدودی موفق شده بودم . یکم چشمام تار میدید اما مهم نبود. از میز فاصله گرفتم و به سمت خروجی راه افتادم ، دازای هم کنارم راه میومد ؛ دوباره سرم گیج رفت و ناخواسته چشمامو بستم ، اماده برخورد با زمین بودم اما بعد از گذشت ده ثانیه هیچی حس نکردم ، آروم لای چشمامو باز کردم و دیدم که دازای مچ دستمو گرفته تا نخورم زمین ؛ صدای غرغر کردناش پیچید: بعد میگه حالم خوبه، اره ارواح عمت خیلی خوبی. زیر لب فحشی نثارش کردم و دستمو از دستش کشیدم ، همونطور که انگار شخص نجسی دستمو گرفته و باید پاک شه به دستم نگاه میکردم گفتم: فقط کم خوابی دارم مگرنه خوبم. دستاشو وارد جیباش کرد و گفت: به هر حال تا خونت میام یوقت ماشین و موتور بهت نزنه بیوفته گردن من. سمتش برگشتم و با لحن عصبی گفتم : تو با من هیچجا نمیای فهمیدی؟!. بیخیال شونه هاشو بالا انداخت و گفت: رئیس گفته حواسم بهت باشه پس میام و توام هیچکاری نمیتونی بکنی. خودکاری که روی میز کنار در بود رو به سمتش پرتاپ کردم.
عوضی!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
میدونم خیلی بد شد ببخشید🥲
۳.۰k
۱۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.