عشق یا قتل •پارت 10
پرش زمانی به چند روز بعد
ویو ات : امروز باید برای چند تا کار و چک کردن بعضی چیزا برم کانادا.
داشتم ساک رو میبستم که خانم چوی پیام داد.
چوی: من پایین منتظرم.
ات:ساک رو برداشتم و به سمت در به راه افتادم
بالاخره رسیدم به فرودگاه و سوار هواپیما شدم.
بعد از گذشت چند ساعت رسیدم کانادا تو هتل بودم که یه پیامک از یه فرد ناشناس برام اومد
ناشناس : واقعا فکر میکنی که شراکتت با جونگکوک و تهیونگ به نفع تو بوده؟ فکر میکنی شغل واقعیشون رو میدونی؟ فکر میکنی پدر و مادرت تو تصادف اتفاقی مردن؟ دوست دارم قیافت رو بعد از فهمیدن حقیقت ببینم پارک ات!
ات:این دیگه چه کوفتیه. اولش ترسیدم ولی بعد فکر کردم که شاید دشمن های جونگکوک و تهیونگ اینکارو کردن تا شراکتشون رو با من بهم بزنن.
ولی این موضوع چه ربطی به من داره؟ مرگ پدر و مادرم واقعا اتفاقی بود
فلش بک به سه سال قبل :
ات:امروز بالاخره از دانشگاه فارغ التحصیل شدم. خیلی ذوق داشتم، خیلی منتظر این لحظه بودم که بالاخره رسید.
داشتم با دوستام عکس مینداختم که تصمیم گرفتم زنگ بزنم به پدر و مادرم. هر چقد زنگ زدم جواب ندادن. یک ساعت پیش زنگ زدم به مادرم و اون گفت تو راهن و دارن میرسن. اونا هنوز برای جشن فارغ التحصیلی تک دخترشون نیومدن. این بی سابقه بود که مامان و بابا دیر کنن.
خیلی نگران شده بودم ولی کاری هم از دستم بر نمیومد. بعد از تموم شدن جشن ساعت 10 شب بود. به سرعت از دانشگاه خارج شدم و به زور تونستم تاکسی بگیرم. با همون لباس ها و سر و وضع آشفته ام به سمت خونمون به راه افتادم.
وقتی رسیدم خونه هر چی در زدم کسی باز نکرد.
با کلید خودم درو باز کردم و رفتم داخل درکمال تعجب کسی خونه نبود. داشتم از استرس سکته میکردم. میخواستم برم پیش پلیس که تلفنم زنگ خورد.
فرد ناشناس :سلام. خانم پارک ات فرزند پارک سه یون؟
ات:بله خودم هستم. شما؟
فرد ناشناس :من پرستار بیمارستان اسان هستم. پدر و مادرتون تصادف کردن لطفا هر چه زودتر بیاید اینجا
ات:دست و پام یخ کرد در عرض چند ثانیه خودمو جمع کردم و به راه افتادم.
وقتی رسیدم رفتم طرف پذیرش.
ات:سلام پارک سه یون و همسرش تصادف کردن. من دخترشونم.کدوم اتاق هستن؟
پذیرش : آه درسته خانم پارک حقیقتش... آمممم... چطوری بگم آخه.... خودتون برید اتاق 98 متوجه میشین.
ات:چرا پرستاره اونجوری حرف زد؟ یعنی اتفاقی افتاده؟
بعد از کلی استرس کشیدن بالاخره اتاق 98 رو پیدا کردم ولی... داشتم چی میدیدم ؟! دو تا تخت کنار هم که دو نفر روشون بودن و روی هردو نفر پارچه سفیدی کشیده شده بود. نمیتونستم باور کنم داشتم به خودم آرامش میدادم و میگفتم که حتما پرستار شماره اتاق رو اشتباه گفته ولی وقتی پارچه رو از صورتشون کشیدم دیدم اونا واقعا پدر و مادرم بودن و حالا تن بیجون اونها روی تخت بیمارستان افتاده بود. افتادم زمین و طولی نکشید که صدای گریه هام بلند شد.
پایان فلش بک.
...
ویو ات : امروز باید برای چند تا کار و چک کردن بعضی چیزا برم کانادا.
داشتم ساک رو میبستم که خانم چوی پیام داد.
چوی: من پایین منتظرم.
ات:ساک رو برداشتم و به سمت در به راه افتادم
بالاخره رسیدم به فرودگاه و سوار هواپیما شدم.
بعد از گذشت چند ساعت رسیدم کانادا تو هتل بودم که یه پیامک از یه فرد ناشناس برام اومد
ناشناس : واقعا فکر میکنی که شراکتت با جونگکوک و تهیونگ به نفع تو بوده؟ فکر میکنی شغل واقعیشون رو میدونی؟ فکر میکنی پدر و مادرت تو تصادف اتفاقی مردن؟ دوست دارم قیافت رو بعد از فهمیدن حقیقت ببینم پارک ات!
ات:این دیگه چه کوفتیه. اولش ترسیدم ولی بعد فکر کردم که شاید دشمن های جونگکوک و تهیونگ اینکارو کردن تا شراکتشون رو با من بهم بزنن.
ولی این موضوع چه ربطی به من داره؟ مرگ پدر و مادرم واقعا اتفاقی بود
فلش بک به سه سال قبل :
ات:امروز بالاخره از دانشگاه فارغ التحصیل شدم. خیلی ذوق داشتم، خیلی منتظر این لحظه بودم که بالاخره رسید.
داشتم با دوستام عکس مینداختم که تصمیم گرفتم زنگ بزنم به پدر و مادرم. هر چقد زنگ زدم جواب ندادن. یک ساعت پیش زنگ زدم به مادرم و اون گفت تو راهن و دارن میرسن. اونا هنوز برای جشن فارغ التحصیلی تک دخترشون نیومدن. این بی سابقه بود که مامان و بابا دیر کنن.
خیلی نگران شده بودم ولی کاری هم از دستم بر نمیومد. بعد از تموم شدن جشن ساعت 10 شب بود. به سرعت از دانشگاه خارج شدم و به زور تونستم تاکسی بگیرم. با همون لباس ها و سر و وضع آشفته ام به سمت خونمون به راه افتادم.
وقتی رسیدم خونه هر چی در زدم کسی باز نکرد.
با کلید خودم درو باز کردم و رفتم داخل درکمال تعجب کسی خونه نبود. داشتم از استرس سکته میکردم. میخواستم برم پیش پلیس که تلفنم زنگ خورد.
فرد ناشناس :سلام. خانم پارک ات فرزند پارک سه یون؟
ات:بله خودم هستم. شما؟
فرد ناشناس :من پرستار بیمارستان اسان هستم. پدر و مادرتون تصادف کردن لطفا هر چه زودتر بیاید اینجا
ات:دست و پام یخ کرد در عرض چند ثانیه خودمو جمع کردم و به راه افتادم.
وقتی رسیدم رفتم طرف پذیرش.
ات:سلام پارک سه یون و همسرش تصادف کردن. من دخترشونم.کدوم اتاق هستن؟
پذیرش : آه درسته خانم پارک حقیقتش... آمممم... چطوری بگم آخه.... خودتون برید اتاق 98 متوجه میشین.
ات:چرا پرستاره اونجوری حرف زد؟ یعنی اتفاقی افتاده؟
بعد از کلی استرس کشیدن بالاخره اتاق 98 رو پیدا کردم ولی... داشتم چی میدیدم ؟! دو تا تخت کنار هم که دو نفر روشون بودن و روی هردو نفر پارچه سفیدی کشیده شده بود. نمیتونستم باور کنم داشتم به خودم آرامش میدادم و میگفتم که حتما پرستار شماره اتاق رو اشتباه گفته ولی وقتی پارچه رو از صورتشون کشیدم دیدم اونا واقعا پدر و مادرم بودن و حالا تن بیجون اونها روی تخت بیمارستان افتاده بود. افتادم زمین و طولی نکشید که صدای گریه هام بلند شد.
پایان فلش بک.
...
۴.۶k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.