فرشته نگهبان من...
فرشته_نگهبان_من
#part54
"ویو شوگا"
تقریبا به این زندگی توی این دنیا... باختم...فکر نمیکردم...تهیونگ یه روزی برگرده و ات..ای...اینجوری عاشقش باشه!!!
تهیونگ دست ات رو کشید
تهیونگ:ب..بیا بریم ات!این داره چرت و پرت میگه...
ات:خفه شو...چیو دارین از من قایم میکنین؟؟چی داری میگی جونگ کوک؟
کوک:فکر کردم تهیونگ بهت گفته که...تورو...به من...فروخته!
ات:چ..چی؟
تهیونگ:آ..ات..ب..برات توضیح میدم!این یه حرف مسخرس!من هیچوقت...
ات:خفه شو...نمیخوام صداتو بشنوم ت..تو منو..به این عوضیا فروختی؟؟؟برات متعاسفم...متعاسفم تهیونگ!
تهیونگ:ات...گفتم که...
ات:من فکر میکردم تو ادمی...عوضی...تو این زندگی گوه و برای من ساختی!توی اشغال!
کوک:(پوزخند)
هه...از تهیونگ بعید بود...ات حق داره...اون هر روز داره ضربه میخوره... از اعتماد کردنش!
یکی اومد و کنار جونگ کوک وایستاد...
...:اتفاقی افتاده اقای جئون؟
که صدای شلیک توی عمارت پیچید...
اون....کشتش؟انقدر راحت؟
ات متعجب داشت به اون جسد نگاه میکرد...
ات:ت..تو چیکار کردی؟
جونگ کوک:بهتره ساکت باشی خانوم کوچولو...!
یکی اومد و نزدیک اون جسد شد...
_ع..عزیزم...!
و شروع کرد به گریه کردن!
کوک اسلحه رو برد نزدیک تر...و به اونم شلیک کرد ...کلی خون روی زمین بود...
یک نفر یک تفنگ از توی کتش ورداشت و اومد طرف جونگ کوک...دقیقا رو به روش وایستاده بود و کوک خواست شلیک کنه که توی تفنگش هیچ تیری نبود
و ایندفعه از پشت سرم صدای شلیک تفنگ رو شنیدم و ایندفعه جونتگ کوک اینکار رو نکرده بود...یک بود بین ات و تهیونگ!
برگشتم تا ببینم...که یه تفنگ دست ات دیدم...از کجا ورداشته بود؟؟؟فک نمیکردم ات اینکار و بکنه!!!
کوک برگشت و به ات نگاه کرد
کوک:خوبه...بلاخره باید یاد میگرفتی!
خماریییییییییییی🙃❤
چطور بود؟:)!
#part54
"ویو شوگا"
تقریبا به این زندگی توی این دنیا... باختم...فکر نمیکردم...تهیونگ یه روزی برگرده و ات..ای...اینجوری عاشقش باشه!!!
تهیونگ دست ات رو کشید
تهیونگ:ب..بیا بریم ات!این داره چرت و پرت میگه...
ات:خفه شو...چیو دارین از من قایم میکنین؟؟چی داری میگی جونگ کوک؟
کوک:فکر کردم تهیونگ بهت گفته که...تورو...به من...فروخته!
ات:چ..چی؟
تهیونگ:آ..ات..ب..برات توضیح میدم!این یه حرف مسخرس!من هیچوقت...
ات:خفه شو...نمیخوام صداتو بشنوم ت..تو منو..به این عوضیا فروختی؟؟؟برات متعاسفم...متعاسفم تهیونگ!
تهیونگ:ات...گفتم که...
ات:من فکر میکردم تو ادمی...عوضی...تو این زندگی گوه و برای من ساختی!توی اشغال!
کوک:(پوزخند)
هه...از تهیونگ بعید بود...ات حق داره...اون هر روز داره ضربه میخوره... از اعتماد کردنش!
یکی اومد و کنار جونگ کوک وایستاد...
...:اتفاقی افتاده اقای جئون؟
که صدای شلیک توی عمارت پیچید...
اون....کشتش؟انقدر راحت؟
ات متعجب داشت به اون جسد نگاه میکرد...
ات:ت..تو چیکار کردی؟
جونگ کوک:بهتره ساکت باشی خانوم کوچولو...!
یکی اومد و نزدیک اون جسد شد...
_ع..عزیزم...!
و شروع کرد به گریه کردن!
کوک اسلحه رو برد نزدیک تر...و به اونم شلیک کرد ...کلی خون روی زمین بود...
یک نفر یک تفنگ از توی کتش ورداشت و اومد طرف جونگ کوک...دقیقا رو به روش وایستاده بود و کوک خواست شلیک کنه که توی تفنگش هیچ تیری نبود
و ایندفعه از پشت سرم صدای شلیک تفنگ رو شنیدم و ایندفعه جونتگ کوک اینکار رو نکرده بود...یک بود بین ات و تهیونگ!
برگشتم تا ببینم...که یه تفنگ دست ات دیدم...از کجا ورداشته بود؟؟؟فک نمیکردم ات اینکار و بکنه!!!
کوک برگشت و به ات نگاه کرد
کوک:خوبه...بلاخره باید یاد میگرفتی!
خماریییییییییییی🙃❤
چطور بود؟:)!
۱۳.۲k
۳۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.